شب ها مثل نشخوار ذهنی عجیب تو فکر فرو میرم
هر وقت فردا میرسه استرسم شروع میشه
حوصله اجتماع و دانشگاه و ندارم
هیچی خوشحالم نمیکنه حتی گیرم حوصله حرف زدن پیش تراپیست و روان شناس رو هم ندارم انقدر اوضام داغونه
عین پیرزنای خانه سالمندان هستم
فقط مجبور به ادامه دادنم
واژه و کلمه کم میارم چی بگم رمق ندارم
دلم میخواد برم یه جای دور گم و گور شم
یا به خواب عمیق برم :