۲۳ سالمه تموم این سال ها توی ترس و استرس نگرانی بزرگ شدم همیشه گرفتار و بدبخت بودم
یکی بهم گفت شایدد حسود دورت زیاده و چشمت زدن
اخه از اولی چشم به این دنیا باز کردم گرفتارم😔😔این چه چشم زخمیهه که دنبال منهه
از خیانت بابام با زن شوهردار تا بی آبروییم توی شهرر مامان و بابام ۶ ساله قهرن طلاق عاطفی گرفتن
از پشت کنکور موندنم توی این سالها و قبول نشدن
از بی کسی از گرفتاری و بدبختی هام
حتی فامیل درجه یک نداریم😔
نه دوست و رفیق خوب دارم همشون دو رو و بدجنس😔که کلا رابطه ام باهاشون قطع کردم
هیچ کاری تو زندگیم درست پیش نمیره هیچیییی
شاید فقط چیزای کوچیک اونم فقط چندتاش
همیشه به بن بست خوردم
حتی ازدواج هم نمیخوام کنم اصلااااا
شرایط خانوادگیم و زندگیم این اجازه بهم نمیدن
واقعااا به چه امیدی زندگی کنم توی این دنیاااا
یه خواهر کوچیک تر از خودم دارم فقط🥲
کاش بمیرم همین