رفتیم فروشگاه اتفاقی خواهرش دیدیم مجرده هیچ محلی به من تا الان نداده بیست سالشه حتی روز عقد هم نیومد خانواده میگن چون چهارتا پسر کنارشه روابط عمومی خوبی نداره منم به دل نگرفتم خیلی هم خوشکله منم حتی تو نایپیک های قبل نگفتم خواهرشوهر دارم چون اصلا هیچ حرکتی نمیزد من بارها کیک براش پختم خوراکی پیتزا دادم همسزم برد ولی اون یکبارم تشکر ازم نکرد تا امروز تو فروشگاه منو دید گفت عه دلم برات تنگ شده بود منم گفتم به خنده ها خیلی ..بعد اون همسرم باهام دعوا گرفته که چرا اینجوری گفتی همش داره غر میزنه