خیلی تنهام
دو روزه مریض شدم نه شوهرم بهم میرسه نه خانواده ی خودم
ظهر حالم خراب بود رفتم درمانگاه مجبوری اومدم خونه بابام
خواهرم حتی یه کلمه هم حرف نمیزنه میبینه مریض افتادم یه گوشه یه لیوان چایی هم نیاورد برام
منه احمق همیشه خودمو کشتم برا خانواده ....
مردم خواهر دارن منم خواهر دارم فقط به فکر خودشه نه حرفی نه صمیمیتی
یسره با خودشه لیزر باشگاه تیپ زدن دوست پسر درس...چی بگم حتما من املم با این طرز فکرام....