سلام اینووبگم از برادرشوهر و جاریم هیچوقت خوشم نیومد. اوایل ازدواج یبار سفر رفتیم زهرمار کردن سفر رو برامون و پشت سر من کلی دروغ گفتن به همسرم و باعث شد همسرم باهام کلی دعوا کنه. جاریم ادم سلیطه ای هست همیشه به گفته همسرش در حال نق زدنه و وسواس هم داره و برادرشوهرمم بعد چتدسال خواست جدا بشه که با پادرنیونی بزرگترا اشتی کردن از اون موقع شوهرش همش حلوا حلواش میکنه و همه چیو بنامش میزنه. جاریم یعوای بزرگی راه انداخت با خوانواده همسرمم. همسر ساده و ابله منم به حنایت از این دوتا با مادر وخواهراش بحث و قهر کرد. منم بیطرف بودم با هردو خانواده خوبم.جاریم اوم دروغگویی هست همیشه.
خونه جاری و مادرشوهدم اینا یه شهر دیگست . حالا شوهرم گفت بریم این تعطیلی رو شهرستان ولی ازت خواهشی دارم گفتم اگه ازم میخوای بریم شب خونه برادرت بمونیم و بخوابیم نه اصلا درست نیست چون هم من راحت نیستم اونجا. هم وقتی خونه مادرت هست چرا بریم خونه برادرن بخوابیم. گفت خوب امسب خونه برادرم بخوابیم دو روز دیگه مادرم گفتم نه.گفتم تو سه ساله قید خانواده منم زدی نه خونه برادرم میری نه خکاهرام. اونوقت برادرت هر روز خونه پدرزنش هست ناهار و شام و. گفتم هروقت برادرت میاد نه دعوتیتو قبول میکنه نه میخوابه خونمون. میره چند روز خونه خواهر زنش میمونه . فقط دو ساعت میاد خونه ما مهمانی این یعنی دلشون نمیخواد ماهم بریم خونشون بمونیم. گفتم خوشم نمیاد از زنش راحتم نیستم توی خونشون بخوابم.
میگه دلم نمیخواد خونه مادرم برم چون اون زنیکه زن داداشم سر برادرم منت میزاره که ببین خونه تو نمیان.
خلاصه اومدیم شهرستان .برادرش امشب تا صبح شیفته.
همسرم نزدیک شهر ک رسیدیم ورداشت گفت شب بریم خونه پیش زن داداش و بچه هاش بخوابیم خوشحال میشن تنهام نیستن شب رو گفتم این چه حرفیه اونا تنهایی راحت ترن و خیلی بده برادرت نیست بریم خونشون بخوابیم دلم میخواست باهاش دعوا کنم وقتی داداشت نیست با چه شعوری میخوای بری شب خونشون بخوابی . بعد اومدیم خونه مادرش