دختر پادشاه به دختر عبدالله شک نموده گفت: گلو بند من نزد شماست بدليل آنکه زودتر از آب بيرون آمديد و حتماً اين دستگاه و ثروت هم که گرد آورده ايد از دزدي است و نه از مشکل گشا. والا مرد خارکن کجا و اين دستگاه کجا.
خلاصه قضيه را به عرض شاه رسانيدند. شاه دستور داد همگي آنها را زنداني کنند و اثاثیه آنها را توقيف نمايند و مأمور فرستاد عبدالله را از راه حج به بند نموده و بياورند. سواران دنبال عبدالله تاخته او را گرفته نزد شاه آوردند و او را نيز در زندان نمودند. عبدالله، پريشان و سرگردان چندي در زندان ماند.
روزي پيرمردي نوراني يعني حضرت خضر نبي الله را در خواب ديد که به عبدالله فرمود: چرا قصيده مشکل گشا را فراموش نموده اي؟ چون اين بگفت، عبدالله از خواب بيدار شد، فهميد تمام اين بليات براي فراموش نمودن قصيده مشکل گشا بوده است و چون شب جمعه فرا رسيد نزد زندانبان التماس کرد که قدري نخود و کشمش براي او تهيه کند.
قصیده مشکل گشا ، زندانبان قدري نخود و کشمش فراهم نمود و به عبدالله داد. پيرمرد خارکن با دل شکسته زندانيان را دور خود جمع نموده و قصيده مشکل گشا را براي آنها بيان کرد و گريه بسياري نمود.
همان شب پادشاه، مولاي متقيان حضرت علي ابن ابيطالب(ع) را در خواب ديد. مشکل گشاي هر دو عالم امر فرمودند: عبدالله و خانواده او بيگناهند و گلوبند دخترت در درخت چنار در لانه کلاغ است. اين را فرموده و از نظر غایب شدند.
شاه بيدار شده و فوري دستور داد تمام لانه هاي کلاغ را جستجو کنند. خلاصه گلوبند مفقود شده را در لانه کلاغ يافتند. شاه امر کرد عبدالله و خانواده او را آزاد و اثاثيه آنها را رد کنند و به احترام او تمام زندانيان را مرخص کرد.