بیشتر انگار به جامعه اعتماد ندارن
من چند وقت پیش دخترم رفته بود تولد بعد مامانم برگشت گفت چطوری اجازه دادی تنهایی بره گفتم خب مگه کجا رفته گفت نه من نمیتونستم شماها رو از خودم دور کنم (الکی مینداخت گردن بابام که اجازه نمیده) نفسمو حبس کرده بود هیجا اجازه نمیداد برم دبیرستان بودم مثل بچه های ۵ ساله همه جا دنبالم بود یه بارم که اجازه تولد داد باهام اومد هیچ کس با مادرش نیومده بود
همیشه تولد برامون میگرفت مهمون میداد همه میومدن ولی من دعوت میشدم اجازه نمیداد
اما من متوجه شدم که بحث وابستگی هست تا مدتی پیش هم خیلی لای دست و پام بود با اینکه من ۳۰ رو رد کردم حتی وقتی میخواستم با همسرم ازدواج کنم سعی کرد منصرفم کنه در کل در یک کودتا کلا اون بند ناف رو بریدم گفتم کنار بیا با خودت تو مالک بچه هات نیستی