امروز خیلی چیز فهمیدم
انقدر تجربیاتم زیاد بود که حس میکنم کمرم میشکنه
فهمیدم کسی که بخواد میشه اونم با تلاش و تو براش خیلی چیزا رو باید کنار بزاری
از دوستام ممنونم و بخاطر موفقیتشون تبریک میگم
انقدر زیاد فهمیدم که غم زیادی توی مغزمه
امروز نا امیدی مامان و بابامو دیدم به چشم
بغض بابامو دیدم ولی بهم چیزی نگفت از مردونگیش
امروز با خودم قراری گذاشتم که پله های شکستم برای موفقیتم باشه و این اخرین شکستم و اخرین پله...
سه سال دیگه فقط طول میکشه... 3 سال
اونموقع خودمو به عنوان یک خانم دکتر توی مشهد یا تهران میبینم و از امروز بهش میرسم و 3 سال صبر میکنم
نشون بده که انتخابی که پدر و مادرت میگن اشتباه نیست
دلنوشته ای از شکست هایت خانم دکتر