من شب بود گشنه ام بود از کلاس ر
زبان برگشتم اومدم به مامانم زنگ زدم گفتم غذا بگیر گفت وای حالا ببینم چی میشه بابات میگذاره یان منم گفتم خب اومدم خونه مون گفتم من دارم میمیرم از گشنگی یه کوچولو با ماکارانی فرم دار پاستا بگذارم تا اینا بیام آقا گذاشتم اومدن اینا چیه ترسیدم با یه ترسی گفتم یه کوچولو ماکارانی نگفتم پاستا فهمید که چیه هیچی نگفت غذایی که از بیرون گرفت رو خوردیم من ۶ قاشق غذا خوری گذاشته بودم بعد گفت حالا برو اونو بیار بخور گفتم که به خدا کم گذاشتم هیچی نیست اللن میخورم به زور خوردم دلم خیلی درد میکنه اما چاره نداشتم اگه نمیخوردم منو میکشت بعدش گفت از یه بچه سه ساله هم کمتر میفهمی همیشه آرزوم اینه عکستو رو دیوار ببینم چی پیش خودت فک کردی که رفتی اینو گذاشتی گاوی مگه این غذای گاوه
من گفتم که فک کردم دیر میاین گشنم بود خواستم خودمو سیر کنم آها تو راه گفتم داری دسته گل به آب میدی الهی بمیری کلا همه پدرا آرزو میکنن الهی سفید بخت شی خوشبخت شی این میگه الهی بمیری الهی بمیری انقدر این دنیا برام سخت گذشته که از مرگ نمیترسم ولی دوست دارم زنده بمونم زندگی کنم یه زندگی خوب یه شوهر خوب که تمام این بدین رو جبران کنه یه مادر خوب بشممن خودم طعم درست خانواده رو نچشیدم حداقل بچه هام رو ببینم که مادر دارن و خانواده صمیمی دارن دوست دارم بمونم و ببینم اینارو ولی انقدر دعا میکنه همش باخودم میگم تو جوون مرگ میشی اصلا چند وقته دیگه کارامو درست نمیکنم درس نمیخونم میگم تو که میخوای جون مرگ شی چرا درس میخونی؟
حالا واقعا تقصیر منه یا بابام؟؟