تا حالا مسافرت نرفتیم جالبه ماشین هم داریم
بیرون هم سالی یه بار میریم زیر یه درخت یه ناهار میخوریم زود میایم خونه
تقریباً همه مناسبتها خونه ایم کسی رو نداریم برا رفت و آمد
عید و ماه رمضان و هر چی
خودمم مجردم حتی مادرمم ترجیح میده تنها بره جایی خیلی کم دو تایی بیرون میریم
داداشمم همش با دوستاشه اون یکی دیگه هم همش سرکاره
پدرمم رفته به درک نداریم
دوستامم متاهلن زیاد دوست ندارم باهاشون جایی برم همش مبخوان شوهرشونو بکنن تو چشمم و افتخار کنن
خلاصه که میگین تنهایی
ولی من تنهایی بهم خوش نمیگذره چیکار کنم
اینکه عمرمون میره و زندگی نکردیم این بده همش میشه حسرت همش اینو با خودم میگم اگه یه روزی که از دنیا رفتیم و کنار هم نباشیم همه ی این حسرتا میاد تو چشمم که چرا بیشتر وقت نگذرونیم با هم
از خونه خسته شدم
چند وقته دیگه هم میرم سرکار دیگه وقت هیچ کاری رو ندارم اینم از زندگیم