من قبل ازدواجم شاغل بودم ماشین و زمینم داشتم جای خوب و مدرک ارشد دانشگاه هم تدریس میکرذم جز شغل اصلی خودم
خانواده خوب و ابرومند و حمایت گر تا همین الانشم توی حمایت کردن و کمک رسوندن جلوتر از خانواده شوهرم بودن
مهرم بالا بود مراسمم برام خوب و بالا گرفتن ولی بجاش بابام هم جهیزیه داد هم یه واحد آپارتمان هم کلی طلا موقع عروسی
حالا از بعد ازدواجم بگم که بخاطر حمایت نکردن شوهرم بعد زایمان و اینم بگم که هم بارداری سختی داشتم و پسرم بسیارررر نا اروم و وابسته و بعدها که کمی بزرگتر شد شیطون بود
(بیش فعال)
مجبور شدم جون شوهرم نه اعصاب و حوصله به خرج میداد نه کلا اهل حمایت کردن بود دست از کار کشیدم و کم کم دست از تفریح دست از دوست دست از خرید و کلا دست از همه چیز محبور شدم بکشم و وقف زندگی و بچه ها و همین شوهر کردم خودمو نه اینکه راحت بود خیلی جنگیدم خیلی تلاش کردم حتی بحث کردم مسئولیت دادم ولی شوهرم همکاری نکرد که نکرد یا باید به جنگ اعصاب میگذشت یا جدایی برای همین اون راهو انتخاب کردم که خودمو وقف کنم
خونه زنذگی همیشه مرتب غذا همیشه حاضر مهمان داری ابرو داری همیشه به جا و به راه به خودمم تا جایی که توان دارم میرسم مدام هم غر نمیزنم از درد هام بگم چون زانو درد کمر درد خستگی دارم مدام ولی ناله نمیکنم که بهونه دستش بدم
ولی شوهرم همه اش یا در حال خوابیدنه اگه کار بیرون نداشته باشه یا در حال چس ناله از مریضی و درد و اینا توی تربیت بچه ها هم کلا خنثی ولی نا مشکلی پیش میاد داد و بیداد و بهانه گیری
بخدا خسته شدم شما بیاید بگید من ناکافی و لایق این همه سختی و نادیده گرفته شدنم ؟؟؟ چه کنم واقعا؟؟؟