2777
2789
عنوان

داستان مادر شدن من🥰😔🤱

1166 بازدید | 85 پست

سلام شاید داستان مادر شدن من زندگی خیلیا باشه اما امیدوارم برای همگی مادران سرزمینم که زندگیشون عاقبت به خیر و خوشی بشه🙏🏾

ان شا الله دامن همه منتظرا سبز بشه🙏🏾

ان شالله خداوند هیچ پدر و مادری را با اولادشون امتحان نکنه🙏🏾

من تک دختر یک خانواده بودم ۱۶ سال پیش وقتی هنوز ۱۹ ساله بودم ازدواج کردم ۴ سال اول چون دانشگاه میرفتم تو مرکز استان مشغول درس خواندن بودم و در رفت و آمد بودم بین شهر خودم و مرکز دانشگاه، اون زمان برام زیاد مهم نبود بچه دار بشم یعنی جلوگیری نمی کردم اما چون درگیر درس بودم زیاد پیگیر نشدم،اما بعد درسم بلافاصله افتادم دنبال بچه دار شدن و دکتر و درمان اما هییییچ خبری نبود... هر چه آزمایش و سونو انجام دادیم مشکلی نبود و پزشکان علت بچه دار نشدن ما را ناشناخته میدونستن، دوبار آی یو آی کردم ، لاپراسکوپی، آی وی اف، داروهای طب سنتی، عکس رنگی اما هیچ.
همسرم خیلی بچه دوست داشت و در حسرت بچه هر دوتامون مونده بودیم همه خواهر برادرای کوچیکتر وفامیل و دوست و آشنا که باردار میشدن ما خیلی ذوق میکردیم ولی واسه خودمون غصه میخوردیم.
عید سال ۱۳۹۴ همراه یک خانواده از دوستان رفتیم مشهد برای مسافرت اونجا یهو یادم اومد من باید بیست اسفند پریود میشدم اما نشدم چون سابقه تاخیر نداشتم بیبی چک گرفتم و همینکه استفاده کردم فوری مثبت شد و من همونجا شروع کردم به گریه کردن اومدم بیرون به همسرم نشون دادم گفتم مثبته، وای اینقدر خوشحال بود که گریه اش گرفت و گفت خدایا شکرت ، قربونت برم امام رضا بعد ۶ سال جوابمو دادی.
ولی به همراهیامون نگفتیم ، چون شنیده بودم باید صبر کنم ۸ هفته برم سونو قلب...به همسرم گفتم به کسی فعلا نمیگیم تا ببینیم خدا چه میخواد

اما همسر من به مادرش گفته بود و اونم که ماشالله دهن قرص به همه فامیل گفته بود🤣
وقتی اومدم شهرمون تنها فرد بی اطلاع مادر بیچاره من بود که وقتی بهش گفتم برام اشک ریخت . داداشام و زن داداشام برام اشک شوق میریختن و خدا را شکر میکردن😇
خلاصه رفتم دکتر و اونجا بهم گفت قلبش تشکیل شده و شش هفته و شش روزی، گذشت تا ده هفته که تمام شد رفتم چکاب ماهیانه تا برام سونو ان تی بنویسه اما همینکه دکتر سونو کرد گفت بچه قلبش از کار ایستاده و یک هفته است مرده اونجا دنیا رو سرم خراب شد اینقدر گریه کردم که خانم ها اومدم بهم تسلی دادن گفتن حکمت خدا بوده و ان شالله باز باردار میشی، حالا نمیدونستم چطور این خبرو به همسرم بدم دق میکرد😭

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

به دختر همسایمون که همراهم بود و ایشان هم باردار بودن گفتم بگو همسرت به همسر من خبر بده(چون با هم دوست بودن) ایشونم شوهرش گفته بود من اصلا دلم نمیاد به خدا من نمیتونم😔
خلاصه همین که همسرم زنگ زد دوستم گوشی را کرفت و بهش گفت چه اتفاقی افتاده ولی شوهر من باورش نمیشد گفت گوشی را بده به مینا (خودم) تا باهاش حرف بزنم وقتی با همسرم(امیر) گفتم چه شده گفت شوخی نکن مسخره بیا خانه گفتم نه امیر به خدا بچه مرده😭

اون چند روز خانه ما عزاخانه بود چقدر گریه کردیم حتی دوستامون و فامیل برامون اشک ریختن.
چون همسر من خیلی فرد مردم دار و مهربونی بود و تا میتونست حواسش به دوست و آشنا و فامیل بود و سالهای زیادی در طول سال و ایام محرم کلی نذری میداد بین مردم پخش میکرد دیگه همه میدونستن که امیر چقققققدر بچه دوست داره😢 

وقتی بچه اول سقط شد دیگه گفتم من باردار نمیشم ، بعد این چند سال عمرا اگر بچه ای گیر ما بیاد.
اما در کمال ناباوری دقیقا چهل روز بعد بیبی چک مثبت شد🥰😍
و دوباره تو کل وجود ما عروسی بود😅
اینبار به دکترم گفتم برام داروهای سقط را بده گفت نیاز نداری بارداریت روند خوبی داره و کسی که یک سقط کرده دلیل نداره بهش دارو انعقادی بدم.... تا هفت ماه به دکترم گفتم برام امپول بتا بزن گفت نیاز نداری بارداریت خوبه گفتم خانم دکتر من میترسم من شانسی ندارم یکباره دیدی اتفاقی افتاد، ولی باز هم دکترم گفت نترس هیچی نمیشه.

تا هفته سی و دوم فکر کنم بود که رفتم چکاب بشم رفتم سونو گفت همه چیز عالیه فقط بچه کمی ریزه که اونم سونو تخصصی انجام دادم واسه خونرسانی به جفت و جنین که اونم عالی بود. اومدم پیش پزشک خودم گفت برو ان اس تی بده گفتم خانم دکتر الان زود نیست گفت نه برو .
وقتی رفتم ان اس تی گفت خوب نیست و چند بار تکرار کرد خوب نبود و به پیشنهاد پزشکم رفتم بیمارستان که تحت نظر باشم تا آخر شب خانم دکتر بیاد و خودش منو کنترل کنه...

راستی یادم رفت بگم خانم دکتر دوست فامیلی زن داداشم بود وتو هفت ماه بهم گفته بود پلاکت خونت کمی پایینه بهتره برای زایمان بری مرکز استان اونجا هم من تحت نظر دکتر زنان دیگری بودم تا اگر نیاز شد ایشون هم مداخله کنه تو روند درمان و دکتر انکولوژی هم برای پلاکتم گفت نگران نباش پلاکت خون شما در مرز خطر نیست ۹۰ هزار بود که گفت ۵۰ هزار برای زایمان خطرناکه از شما خوبه.

خلاصه اون شب من رفتم بیمارستان تا تحت کنترل باشم و اونجا ساعت ۱۲ شب دکتر کشیک امد کنارم نشست بهم گفت خانم شما اوضاعت خوب نیست بچه ات ان اس تیش خوب نیست پلاکت خونت هم که پایینه ریسکت بالاست من عملت میکنم هم خودت و هم بچه ات را پنجاه= پنجاه میتونم حفظ کنم.😑
گفتم نه تو را به خدا بچه من نارسه من امپول بتا نزدم من بچه قبلیم سقط شده😭

اما دکتر گفت من حرفم اینه در ضمن دکتر خودت نمیاد بیمارستان من عملت میکنم گفتم بهش زنگ بزنید بگید میناست بیمار غریبه نیست خودت بیا و به زن داداشم هم گفتم به دکتر خودم زنگ بزنه و بگه ما که دوست و آشنا هستیم لطفا خودت بیا ...
از بیمارستان هم با دکترم تماس گرفتن اما همه یک حرف زدن که خانم دکتر جواب نمیده گوشیشو
😢

اون دکتر کشیک هم وقتی بهم گفت جون خودت و بچه ات ۵۰=۵۰ منو خیلی ترسوند و همسرم گفت من باید زنم را ببرم مرکز استان جونش در خطره بهمون آمبولانس و پرستار بدید هر چه پولش بشه بهتون میدم گفتن نه ما به مرکز استان امبولانس نداریم مگر اینکه رضایت بدید مرخص بشید و با ماشین شخصی برید😭
شوهرم گفت باشه هر چه پرونده هست بدید من امضا کنم جون زن و بچه ام در خطره.
کلی برگه و پرونده بهش دادن امضا کرد و فوری راه افتادیم سمت مرکز استان که حدود دو ساعت و نیم با ما فاصله داشت....
فوری مادرمو برداشتم و همسرم به سرعت راه افتاد و دو ساعت بعد ما تو بیمارستان مرکز بودیم به حدی با سرعت رفتیم که خدا میدونه چطور تو جاده سالم رسیدیم.
اونجا که رسیدم اولا خیلی ناراحت شدن که مادر پرخطرو چرا دکتر خودت که آشناتون هم بوده نیومده پیشتو دوم اینکه با آمبولانس نفرستادن و نامردی کردن در حقتون بعد هم بچه ما چون بعد چند سال بود و قبلش هم سقط داشتم گلدن بیبی حساب میشد(به معنی بچه با ارزش)
فوری منو بستری کردن تا چکاب کردن و وقتی سپیده زد اولین نفر رفتم اتاق عمل اونجا دیدم پزشک خودم که تو مرکز استان تحت نظرش بودم نیست گفتم دکتر من کجاست گفتن ایشون نمیاد ما رزیدنتاش هستیم و شما را سزارین میکنیم.(کلا دکترهای من فقط پول میگرفتن و در حقم نامردی کردن خدا ازشون گذره😔 )

وقتی پسرکم دنیا اومد صدای گریه اش را شنیدم و چقدر اشک شوق ریختم دوست داشتم ببینمش و بغلش کنم اما گفتن حالش مساعد نیست و باید بره ان آی سی یو ،منم بردن بخش زنان اونجا تحت نظر بودم
اونجا همه خانوما با نوزاد هاشون بودن و من تنها 😢
وقتی که بی حسی بدنم رفت با وجود درد زیاد گفتم من میخوام بچه ام را ببینم اما مادرم گفت مادر بخش ان آی سی یو دو طبقه بالاتره تو نمیتونی تا اونجا بری.بعد برو...
دوباره روز بعد گفتم مادر برو برام ظرف بگیر شیرمو بدوشم بزارم تو یخچال بهم گفت نمیخواد مادر بزار ببینیم کی حالش خوب میشه نیاز بود خودشون بهت میگن بدوشی ببری برای بچه.
تا عصر روز دوم که تمام فامیل فهمیدن مینا خانم سزارین کرده  بعضیا که تو مرکز استان بودن اومدن دیدنم.از جمله عمه عزیزم که برام سوپ و کاچی اورده بود🥰
وقتی عمه ام اومد پیشم تو احوالپرسی هاش بهم گفت عمه جان اشکال نداره ان شالله بچه بعدی🙄 من پیش خودم گفتم عمه دیونه شده معلوم نیست چه میگه 😉 گویا به عمه ام‌گفته بودن اوصاع از چه قراره اما من بیخبر بودم)😔

وقتی عمه ام رفت منو صدا زدن که ملاقاتی آقا داری باید بری دم در بخش چون آقایان نباید وارد بخش میشدن بخاطر مراعات حال خانوم ها که مثلا لباسشون مناسب نبود یا لخت بودن.
وقتی رفتم دیدم سه تا داداشم و همسرم جلو در منتظر من هستن خیلی تعجب کردم آخه داداش بزرگم از که تو استان دیگه سرکار بود و شاید هزار کیلومتر یا بیشتر با ما فاصله داشت اونم اومده بود گفتم وایییی داداش تو چرا این همه راه اومدی به خدا من اصلا توقع نداشتم ازت بخوای بخاطر من تو زحمت بیوفتی، داداشم بهم گفت دوست داشتم ببینمت عزیزم اشکال نداره🥰😍 پیش خودم گفتم حتما منو خیلی دوست داشته آخه تنها خواهرش بودم...برادرام منو بغل کردن و بوس کردن و رفتن وقتی که رفتن همسرم بهم گفت بمون باهات حرف دارم مادرم رفت تو بخش و من دیدم شوهرم نشست رو زمین سرشو گرفت وسط دستاش و شروع کرد به گریه کردن که مینا پسرک قشنگمون همون دیروز بعد چند ساعت تو ان آی سی یو بر اثر خونریزی ریه و نارس بودن ریه فوت شده😱😢😭😭😭😢

اولش باور نکردم گفتم دروغ نگو بزار برم ببینمش گفت نه مینا اون الان تو سردخانه است ما بهت نگفتیم چون حالت بد بوده ....
با سختی و کمر خم خودمو رسوندم تو بخش و دم در اتاقم که رسیدم چشام سیاه شد افتادم زمین و پرستارها و بقیه خانم ها دورم را گرفتن و بلندم کردن یهو بغضی که داشت خفه ام میکرد شکست و با تمام توانم جیغ زدم و اشک ریختم و گفتم خدااااا تو کجایی پسر من رفت 😭 خداااا پسری که بعد این همه زجر کشیدن بهم دادی😭پسری که کلی براش امید و آرزو داشتم😭 اینقدر جیغ زدم و اشک ریختم که توان راه رفتن نداشتم خانوما زیر بغلمو گرفتن و آوردن تو اتاق روی تختم گذاشتن😭
با مادرم و پرستارها و ماماها دعوا کردم که نگذاشتن برم بچه ام را ببینم. بهم‌گفتن امیدی به بچه ات نبود واسه همین نخواستیم ببینیش و مهرش به دلت بیوفته اینجوری بیشتر عذاب میکشیدی.
ولی من اصلا از کارشون راضی نبودم من همون دم که فهمیدم باردارم دل بستم به پسرم حتی اگر نمیدیدمش.
بعد سه روز با دست خالی و کوله بار غم از بیمارستان اومدم خانه چقدر سخته که با کلی امید و آرزو ساک و وسایل بچه تو برداری بری بیمارستان اما با بغل خالی برگردی😭😢😭😢😫 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792