2777
2789
عنوان

شوهرم مهل‌ نمیده

212 بازدید | 18 پست

۴ماه عقدیم به سختییییییی بهم رسیدیم خونه دل خوردیم اگه یه درصد به حرف مامانش گوش میداد الان ما باهم نبودیم منم خیلی صبوری کردم بعد ،۵سال بهم رسیدیم 

دو هفته پیش رفتیم شمال با خانوادش رفتیم ویلای ی زنه که میخواد بشه زن دایی شوهرم تو مرحله آشنایی ان

شب که خوابیدیم ما اتاق بودیم بقیه تو هال من در اتاق بستم چون عادت دارم در اتاق ببندم ولی اون گرمش بود...می‌گفت درو باز بذاریم  دیگه از گرما ساعت ۴صبح بیدار شد درو باز کرد گفت تا آخر باز بمونه تا صبح
میگقتم بابا زشته من خوابم دوست ندارم بیان منو ببینن دیگه بهش برخورد و قیافه گرفت و دعوامون شد منو گاز گرفت  صبحش بیدار شدیم من ناراحت بودم ازش سر سفره پنیر لیقوان بود منم از بوش متنفرم دیدم بو میاد فکر کردم بوی توالته دیدم بوی این پنیره... سر سفره هم خودمون دوتا بودیم...بقیه اونور تر... بهش گفتم که برش دار بذارش اونور توام نخور بو میده دیگه راه افتادیم
من فکر نمی‌کردم کسی شنیده باشه دیگه از اون ببعد وقتی از شمال تا کرج رسیدیم همش تو قیافه بود وقتی رسیدیم کرج گفت زنه شنیده ک گقتی پنیر بو میده ما مهمون بودیم چرا اینجوری گقتی
من اینو قبول دارم که خیلی اشتباه کردم ولی میتونست همون لحظه بهم بگه حرفتو شنید  ولی همش رفته بود تو قیافه منم عصبی کرد تو ماشین بعد اونم  خونشون مامانش برام قیافه گرفته بود سر همین قضیه پنیر
حالا راجب دعوای سه شب پیش
تاپیک قبل گقتم که چرا دعوامون شد و چیشد
جمعه رفتیم بیرون همون اول بهم گقت مامانم گفته پایین میاد اینجا ...همون که ضامن وام ازدواجش شده...
گفته (داییت میاد اینجا با فاطمه بعد اینکه از بیرون اومدید بیاید دو پیمانه برنج اضافه میذارم ،گقت باز خودت می‌دونی میخوای بریم نمی‌خوای نریم)
دیگه منم ناراحت بودم منم مقصر نبودم فقط حالم بد بود گقت چرا ناراحتی منم علتشو گفتم بعد گقتم اون دوسال و عذابمون داد همش تو سرمه گفت ولش کن بهش فکر نکن به من فکر نمیکنی همه فکرت شده اون و گذشته از گذشته بیرون بیا...هم‌خودتو‌اذیت می‌کنی هم منو دوماه دیگه تحمل کن بریم خونمون بی دلیل عصبی شد و دعوامون شد گفتم مامانت دوسال عذابمون داد حالم بده گفت بسه دیگه بهش فکر نکن ازش برای خودت بت ساختی هم خودتو اذیت می‌کنی هم منو بهش اهمیت نده همش فکر اونی یه کم به فکر من نیستی همه فکرت شده اون
بعد دیگه دعوامون شد هی لج منو درآورد منم ی مشت زدم دلش البته اشتباه کردم باید همونجا ک گقت دوماه دیگه میریم خونمون بیاد تمومش میکردم ولی کش دادم

این مدت خیلی درکش کردم حالشو خوب کردم انگیزه دادم بهش ولی جمعه واقعا من آوردم خواستم خودمو خالی کنم 

ادامش پایین...

از همون جمعه جواب منو نمی‌داد  همیشه همینه وقتی بحثمون میشه می‌ره من باید بیفتم دنبالش یا گوشی خاموش می‌کنه یا جواب نمیده اینسری حرف طلاق زد

منم خیلی استرسی ام وقتی ازش بی خبر میمونم خیلی حالم بد میشه قبلا اینجوری نبود خیلی نشانه در کل ولی بعد عقدمون بچه ننه شده با اینکه مامانش دوسال تلاش می‌کرد بهم نرسیم و خودش بهم می‌گفت ازدواج کنیم فقط بریم  پشت سرمون نگاه نکنیم مجبور شدم پریشب رفتم محل کارش دیگه نیم ساعت موندم زنگ زدم به اون یکی گوشیش نمیدونستم خونست مامانش برداشت هر چی دلش خواست گفت که چرا انقد کنترلش می‌کنی چرا یمن بی احترامی میکنی مگه من چیکارت کردم آخه ظهرش بمن زنگ زده بود من جواب ندادم چون میدونستم میخواد همین حرفارو بزنه دیگه زنگ زده بود بابام


اره خلاصه گفت خیلی خوشحالم که احسان تورو شناخت چهره واقعیتو دید من بخاطر همین مخالف بودم دیشب مهمونی بوده خودت ک‌نیومدی نذاشتی احسانم بیاد منم گفتم می‌خواستیم بیایم ولی دیر شد

دیگه از سرکار  اومد چقدم عصبی شد گفت که چرا اومدی تا دیروز که زنگ زد پاشو برو خونمون با مامانم آشتی کنید

من دیگه خسته شدم همش جنگ و دعواست

تو زنمی اونا خانوادمن

اگه میای باهم خوب زندگی کنیم برو مشکلتونو حل کن

الان تعطیل شدی میری حرف میزنی

دیگه خوب بود چون فکر میکرد می‌خوام برم جواب تلفن میداد

دیگه دیروز چون خودش خونه نبود منم نرفتم خونشون گفتم الان برم مامانش میخواد منو قورت بده  دیشب دید نرفتم باز جوابمو نمی‌ده  صبح هر چی زنک زدم جواب نداد بعد گوشی خاموش کرد الان دوباره روشن کرد زنگ زدم جواب نداد

ی وقتا انقد خوبه حس میکنم ملکه ام

ی وقتا ک‌دعوا میکنیم اینجوری لج میکنه

نوبت مشاوره گرفتم برای چهارشنبه بریم همون مشاوری ک قبل نامزدی مامانش روانیمون کرده بود می‌رفتیم پیشش اون چون مارو هم می‌شناسه پیش همون وقت گرفتم

صبحم زنگ زدم بهش گفتم کی در میای از سرکار آخه دیشب شب کار بود منم داشتم می‌رفتم سرکار

مسیر سرکار من میشه سرکار اون هی رنگ زدم گفتم کی میای داد و بیداد میکرد میبینی که تو این خراب شده ام انقد بهم زنگ نزن

دیگه گوشی خاموش کرد الانم رسیده خونه

امروز می‌خوام برم خونشون به مامانش بگم که الان اومدم حرف بزنیم من با شما مشکلی ندارم بابت قضیه پنیر خودم ناراحتم اونشب هم می‌خواستیم بیایم ولی بیرونمون دیر شد تازه ما با اسنپ برگشتیم دیر شد


می‌دونه من استرسی ام و حالم بد میشه و همیشه از قصد میخاد حال منو بد کنه من چیکار کنم

بخدا دیروز از استرس صدام در نمیومد همش می‌لرزیدم

بگید چیکار کنم عصر برم یا ن

اگه برم چی بگم 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

شما بشدت رو مخی هستی خشونت فیزیکی هم داری  اصلا هم ارامش نداری همش تنش ایجاد میکنی  هرروز یه ماجرا و نق نق درست میکنی خودتو اصلاح کن

کاش میشد از مردگان پرسید : آیا بالاخره رنج پایان یافت؟ 

دوباره که قیافه گرفت یک رژلب بردار بهش بده بگو خوشگل پسر دوتا پرنسس نمیتونن با هم تو یک رابطه باشن پسر باید ناز بخر نه اینکه ناز کنه بعدم پیاده شو برو 

برای سلامتی خودم و خانوادم و موفق شدنم یک صلوات بفرستین ممنون 😇✨

چند سالتونه ؟

چقدر سطحی جلو میبرید زندگی رو 

بعد از گاز همسرت و رفتاری شما داشتی سر سفره نخوندم چون احساس کردم دو تا بچه دعوا کردن...

بنظرم سعی کن با رفتارت نشون نده قهری باهاش صحبت کن 

محل *



با مشت زدی بهش؟

گازت گرفت؟


بچه بودم دلم دوچرخه می خواست، دعا می کردم که خدایا به من دوچرخه بده؛ بعد متوجه شدم خدا اینطوری کار نمی کنه... یه دوچرخه دزدیدم و گفتم: خدایا منو ببخش!

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792