هنوز چشممو باز نکرده بود دیدم داره با پدرش صحبت میکنه
تند تند یه سری دروغ و چرت و پرت میگه
منو همسرمم مشکلات زیادی داریم ، تازه چند روزی بود راحت بودم از بحث های شوهرم که دخترم نذاشت
هی تند تند چیزی رو میگفت که تا حالا اتفاق نیافتاده میگفت منو دختر خالم ( دیگه اسمشو نمیگم یه سال و نیمشه ) وقتی کوچیک بودیم ( خودش سه سال و نیمشه دخترم ) سرامون محکم خورد بهم گریه کردیم مادرجون سریع گفت ببریمشون دکتر چیزیشون نشه ، شوهرمم چون روش حساسع و شدیدا حرفاشو بیشتر از من باور داره شروع کرد سوال پیچ دخترم ، دخترم حس کرده برای جلب توجه بیشتر باباش باید منو خراب کنه ، چون شوهرم همش از من و خانوادم بد میگه به دخترم ، اینم با دروغاش توجه شوهرمو بیشتر جلب میکنه
یهو شروع کرد بحث و دعوا که اره خانوادت عوضین خودت کصافتی معلوم نیس سر بچم چه بلایی اوردین چیکارش کردین
منم داشتم میترکیدم ، هی میگم بابا دروغ میگه باور نکن اتفاقی حتی نزدیک بهشم نیافتاده
هی گفت گفت
منم خیلی ناراحت شدم از دخترم ، هی میره به باباش گاهی وقتا میگه مامان منو کتک زد منو دعوا کرد داد زد سرم ، چیزایی میگه که اتفاق نیافتاده ، شوهرمم باور میکنه با من دعوا میکنه
فکر میکردم دخترم از من در برابر پدرش حمایت میکنه تنهام نمیذاره اما یادم نبود اینم نطفه همون مرده 😞😞
به خاطر دخترم هر کتک و توهین و بلایی رو تحمل میکنم که اون ناراحت نشه اخرشم اینطوری
به همین ماه عزیز تا حالا بلایی سر دخترم نیومده