بچگی م که با بیخیالی گذشت،نوجوون که بودم روزای سخت زیاد بود زیااااد انقد که الانم که یاداوریشون میکنم اشکم درمیاد،گفتم تحمل میکنم تا بعدا همه ی اینا جبران شه،رفتم دانشگاه درس خوندم،به امید اینکه درست بشه زندگیم،یادمه اونموقع گفتم من نمیذارم این نکبت و بدبختی ادامه پیداکنه. دوترم بوددانشگاه میرفتمو خواهرم هنوز نمیدونست !چون اون عاقل بود و میدونست که نرم بنفعمه. امامن آدمِ ادامه دادن اون زندگی مزخرف نبودم،رفتم دانشگاه و تازه فهمیدم سختی یعنی چی!!زندگی همیشه سرجنگ داشت باهام.تو ۲۰سالگی م۳۰سال از دوستام بیشتر میفهمیدم که ای کاش نمیفهمیدم و مثه اونا بچه بودم.بازم گذشت و سالها بعدهمه چیز اونجوری که باید میشد شد،اما به چه قیمتی؟به قیمت اینکه دل مرده شدم؟!اینکه دیگه هیچی سرذوق م نمیاره؟!امروز داشتم شام میخوردم براش زحمت کشیده بودم و چن ساعت تو اشپزخونه بودم اما وقتی داشتم میخوردم اونم با بغض،بغضی که هرگز تمومی نداره،میگفتم خدایا کاش ببری منو،کاش راحت بشم.خدایا من نمیخام باور کنم که۳۰سالمه نمیخاااام.من هنوز ۳۰روز رویِ خوش زندگی رو ندیدم کاش این گردو!نه ی عمر متوقف بشه بره.احساس میکنم عمرم زندگیم همه چیم تباه شد.احساس میکنم حروم شدم حروم یه زندگی یی یه روزای جهنمی یی که حق من نبود.من دختری بودم که براهرررچیز کوچیکی ذوق میکردم انقد که همه تعجب میکردن اما الان هیچ اتفاقی نمیتونه حالمو خوب کنه.دیدن هیچی تو دنیا نمیتونه منو مثه قبلا خوشحال کنه..دلخوش باشم به چی؟!!!!!