سلام بچه ها امروز من خیلی خسته بودم از باشگاه اومدم همه جای بدنم درد داشت چند بار گفتم آخ زانوم وای پام
بعدشم که سر درد گرفتم یهو
سابقه میگرن دارم یه مدت خوب بود دوباره شروع شده
رفتم قرص مسکن بخورم شوهرم آشپز خونه بود برنج گذاشته بود رو گاز من با خودم گفتم با ماهی شدید پلو خوبه رفتم شوید هم ریختم توش
اومد گفت چرا شوید ریختی برنج خالی خوب بود گفتم پس بزار تا همش نزدم بردارمش
گفت نه و همش زد روغنم ریخت روش و که کته بشه
من یه کم اخم کردم گفتم اختیار زندگیمم ندارم
رفتم اتاق نماز بخونم دیدم صدا میاد
برگشتم آشپر خونه دیدم قابلمه و پرت داده
هر جایی که فکرش و کنید برنج و شوید بود
از هود گرفته تا کابینت های بالا
کاشی ها
فرش گاز ....
وقتی اون صحنه و دیدم شوکه شدم قلبم نمیزد 😭
گفت زود باش تمیزش کن
گفتم یعنی چی تو ریختی من کار ندارم گفت زووود
رفتم آشپز خونه اون صحنه و دیدم به درد خودم فکر کردم به حال بدم به خستگیم
بخدا دلم میخواست همون لحظه میمردم .دلم میخواست جاقو برمیداشتم میزدم تو قلبم
اون صحنه و دیدم و این فکرا و کردم زدم تو سر خودم جلوش و گریه کردم کلی
خودش بلند شد جارو زد و برنجای خام شویدی خیس و جمع کرد
منم با دستمال همه جا و با بدبختی تمیز کردم
همش در سکوت گذشت فقط من بی صدا اشک میریختم