چند ساعت پیش برادرزاده ۱۸ سالمو کردیم زیر خروار خروار خاک و هیچیمون نشده یا خدا ما چقدر پوست کلفتیم اصلا باورم نمیشه نمیتونم درست گریه کنم نمیتونم زار بزنم ما تو شهر غریب بودیم همین یه دونه پسر رو داشت داداشم میگن تو خواب سکته کرده من باورم نمیشه روز اربعین برای نهار هر چی زنگ زدیم جواب نداد بچه خواهرم رفت بعد پنج دقیقه زنگ زد بیایین که جواب نمیده تا پدر مادرش برسن ده ساعت شد بعد فهمیدن فرداش پاشدیم اومدیم شهر خودمون ده ساعت تو راه بودیم و امروز مفت مفت دادیمش به خاک
نمیتونم با پدر مادرش چشم تو چشم بشم من نزدیکش بودم نمیدونستم همچین بلای وحشتناکی سرمون میاد همش خودمو مقصر میدونم میگم چطور به روی پدر مادرش نگاه کنم هنوز داداشمو بغل نکردم هنوز تو چشای زن داداشم نگاه نکردم
آخ بمیرم مادرشون چقدر سختی کشید تا این بچه هارو بزرگ کرد چقدر به پسرش وابسته بود خدایا
نمیدونم باور نکردم نمیدونم مغزم رد داده نمیدونم چمه اما قلبم آتیشه ولی گریم نمیاد مثل بقیه حالا نمیگن چه عمه بی رحمی