سلام دوستان پیشاپیش معذرت میخوام اگه طولانی بشه ولی نیاز به صحبت و کمک شما دارم.
ما تقریبا از چند هفته هست که مهمون راه دور داشتیم. چند تا چند تا با هم اومده بودن. این مدت تو گرما همش لباس پوشیده تنم بود و واقعا از نظر جسمی خالی کردم. چون مدام باید در حال کار کردن و پذیرایی میبودم. مامانم از من خیلی خیلی بیشتر کار کرد و دستش الان نابوده.
یکی از مهمون هامون تقریبا هر سال میاد که بریم سفر باهاشون. دو نفر زن و شوهرن و سنشون بالاست. من نمیتوانستم خونه تنها بمونم و بخاطر همین باهاشون اومدم سفر.
تا اینجا رو داشته باشین این مابین بگم که من خیلی درسم خوب بوده و رتبه خیلی لب مرزی داشتم و چند سال هم برای رشته ای که دوستش داشتم تلاش کردم و بنا به مشکل جسمی نشد. حالا یه رشته پایین تر از اون میخونم.
این مدت مهمون داشتیم که بچشون همون رشته رو میخوند. من کلا طی این مدت عصبی بودم. انگار جیگرم داشت میسوخت و زخمم تازه میشد. بقیه هم این مابین کم نمک به این زخم نریختن.
حالا اومدیم سفر. یکی دو روز اول خوب بودم. پریود شدم . دیگه نمیتونستم ذهنم رو کنترل کنم. تا به این موضوع فکر میکردم گریم میگرفت. دیروز یبار اینجوری شد که مامانم گفت جریان رو. امروز اومدیم یه ستاد اسکان فرهنگیان. کلی قبولی همون رشته رو داشت. شاید یه ربع فقط خیره شده بودم به بنر قبولی ها.
بعدش میخواستم لباس عوض کنم. به مامانم گفتم بیا پشت فلان در وایسا من عوض کنم چون اینجا ها دوربین داره. رفت اینو به بابام و اون پیرمرد همسفرمون گفت . چون پرسیده بودن چی شده.بعد پیرمرده گفت بگو اینجا عوض کنه ما نگاه نمیکنیم یا ما بریم بیرون عوض کنه. من خیلی خجالت کشیدم. میخواستم لباس زیرمم عوض کنم چون از صبح تو ماشین بودم و روز اول پریودمه. تو سالن به مامانم گفتم نمیخوام تو برام کاری کنی. اونم کلی ناراحت شد.
یه ربع رفتم یه گوشه ای پیچیدم به خودم از دل درد. وقتی پیدام کرد کلی زد تو سرش که ابرومو داری تو سفر میبری
باز گریم گرفت و همسفرامون فهمیدن. خیلی خجالت میکشم. الان مامانم سرش درد میکنه و ازم بدش میاد و باهام حرف نمیزنه. نمیدونم باید چیکار کنم.