با هم دوست بودیم و همکار هم بودیم. علاقه هم داشتیم ولی میگفت قصد ازدواج کلا نداره. مادرش هم میگه فقط از فامیل و طایفه خودمون باید زن بگیری. عید پارسال گفت یکی از فامیلاشون اومدن که دخترشون رو بدن به من. این مقاومت کرده و از پارسال مادرش چند بار اومده شهری که این دوستم زندگی میکنه که راضیش کنه. شنبه قبل بعد از دو هفته از شهرشون برگشت و گفت خسته شدم چون مادر دختره 6 بار اومده خونه مون. برام عجیب بود گفتم مگه دخترشو از سر راه آورده؟ گفت فقط براشون مهمه که دخترشون شوهر کنه. حالا این شنبه از شهرشون برگشت تهران و مادرش سه شنبه اینهمه راه دوباره اومده تهران خونه دوستم. این دفعه تا سر سفره عقد ننشوندش ول کن نیست. متعجبم از این همه سماجت مادرش. اونهفته کلی بهم محبت کرد که نمیتونم به مادرم بگم مرد باید به دختر حسی داشته باشه و حسی که به تو دارم رو به اون ندارم و از این حرفا. ولی خوب خواستگاری منم نیومده. دیگه خسته شدم که هر بار با محبت احساساتمو قلقلک میده و بعد دوباره می ره پیش مادرش. اصلا به مادرش آلرژی پیدا کردم تا میگه مامانم اومده من دلشوره میگیرم. اینم بگم که هر دومون سنمون بالای چهل ساله. دختر مورد نظر 11 سال از ایشون کوچیکتره.
مرد با این سن و اینقدر بچه ننه نوبره.