چند شب پیش ها آخر شب که داشتم میرفتم دستشویی دیدم مادر شوهرم که طبقه بالاس دراز کشیده رو پله داره گوش میده به حرفامون من خوب یادمه که سر پله ها دیدمش به شوهرم گفتم رفت سراغش اونم وایساده لود قسم خوردن که من نبودم به فرداش من میخواستم برم با زن داداشم خرید پیام دادم به شوهرم گفتم من دارم میرم خرید با زن داداشم
خدایی من همیشه بیرونم ولی تا اسم زن داداشم و مامانمو شنید گفت ن نرو منم گفتم تو خوشت نمیاد از خانواده من و اینا رفتم موقع برگشتن زنگ زد گفت بیای خونه جلو همسایه ها آبروتو میبرم گوش ندادم رفتم خونه دیدم سر پله ها نشسته هنو نرسیده نشسته داره برای باباش تعریف میکنه تا منو دید گفت کجا گوش نکردم پشت سرم اومد تو خونه بحثمون شد گرفت زدم بابامم همون موقع زنگ زد تا صدامو شنید عصبی شد زنگ زد به مامان و بابای شوهرم که اره دخترمونو بفرستید بیاد اصلا نخواستیم
دیروز که مامانم زنگ زد به مامانش دیدم مامان شوهرم تو راه پله نشسته هی نفرین میکنه منم از دیروزه هیج باهاش حرف نمیزنم نفرین های که میکرد خیلی بد بود نفرین داداشم کرد با اینکه داداش من اصلا تو این چند وقت یه حرفی هم بهشون نزده