من دانشجو سال آخرم امروز یکی از کسایی که قبلا حرفش شده راجب ازدواج قرار بود باهم آشنا بشیم قرار شد با خانواده هامون توپارک قرار بزاریم و رفتیم پسره مهندس عمرانه خونه ماشین پول همه چی داره ولی وقتی وقتی حرف زدیم گفت که من دوست ندارم خانمم کار کنه وقتی همه چی هست بشینه تو خونه بره باشگاه بره خوش بگذرونه واسه من تایم بزاره ولی من بش گفتم میخوام کار کنم هرچند نیازی به پول نباشه دوست دارم تو اجتماع باشم گفت اشتباه میکنی گفتم ترجیح میدم از اشتباهاتم درس بگیرم بهش گفتم تو از کارمند خانمت خوشت بیاد بری خواستگاری بهش بگی نرو سر کار قبول میکنه؟ ساکت شد و فکر کنم خوشش نیومد از حرفام مامانم بعدش که فهمید اینارو بهش گفتم ناراحت شده میگه خاستگار به این موقعیت خویو از دست دادی این چه طرز حرف زدن بود وفلان ...
چقدر عقایدمون شبیهه به همه ولی تو نمیدونی چقدر مامانم داره بهم گیرررر میده چقدر تو ذهنم کرده داره سر ...
مامانتو ول کن
مامانت یه شانس ازدواج کردن داشت اونم واسه خودش خرج کرد
الان نوبت توعه، رو عقل خودت حساب کن
و هر کی خواست تغییرت بده
چه پوششتو چه افکارتو چه طرز حرف زدنتو چه سر کار رفتنتو چه خورد و خوراکتو چه هر چیز دیگه ای، اگه پسر شاهم بود بگو نه
روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
انقدر هزینه کردم کتاب أموزش و تست خریدم مدام دارم میخونم ولی مامانم دیگهباورم نداره شاید چون چند ساله فاصله گرفتم همش میگه اگه قبول نشدی اینو از دست دادی صبح تاشب دارم درس میخونم تلاشمو نمیبینه