حقیقتش من از اولم به پیشنهاد اون تن به اشنایی دادم. چون خیلی مشتاق بود همیشه اولویتش من بودم . اصلا فکر نمیکردم یهو بخواد اینکاارو بکنه. قسم میخورد میگفت به مامانم که دخترتون و خوشبخت میکنم بذارین کنار من یمونه. با مامان و بابام چند جلسه رفت صحبت کرد. مامان بابام میگفتن خیلی ادم اقتصادی ایه تو میتونی کنار بیای؟ من میگفتم مامان من شروع کردم نمیتونم به این دلیل ناراحتش کنم دلشمیشکنه. میمونم صحبت میکنم. اخرش گذاشت تو کاسم🤣
ولی یهت بگم شاید ناراحت شدم اما اصلا سخت نیود ازش دل یکنم چون خودم خیلی علاقه شدیدی بهش نداشتم. تو مدتی که یاهاش بودم سعی میکردم دوستشداشته باشم. وقتی تموم شد بخاطر غرورم ناراحت بدم اما صدبار خداروشکر کردم که نشد