صدای باران را میشنوی؟بگو که توهم نجوای باران نزدیک گوش درخت را می شنوی.
حالی که مینویسم شهر در تاریکی فرورفته ، سرم را از پنجره برای دیدزنی های کنجکاوانهی معطوف به استراق سمعم به سوی آن طرف کوچه چرخاندم ، تکان تکان خوردن چراغ قوهی همسایه که نورش از شیشه های پنجره میدرخشید باعث ایجاد گمانهزنی هایی در ذهنم شد، احتمالا چراغ قوهای که به عرضتان رساندم بازهم اسبابِ بازیِ کودکان آن سوی پنجره بود.
این بار به شهرهای اطراف که اغلب روشناییِ لامپ هایشان از منظره پیدا بود خیره شدم
اثری از حیات ندیدم
شاید انتهای تعبیر تصورم از حیات ، روشنایی بود
شاید این حقه بازی ذهن است که با گذاشتن پردهای روی تاریکی شب میکوشد مارا از حقیقت زمان عقب نگه دارد.
اما او موفق نشد
بالاخره انسان تاریکی را به خود دید.
شاید دلیل ملامت ما از نبود نور ، همین باشد.