حست وعمیقیا درکمیکنم عاشق یکی از فامیلامون بودم یعنی عمیقاااا دوسش داشتم ولی وقتی میدیدمش انقدر برخوردش بد وسرد بود باهام کحس میکردماوننفرت داره ازم چندبار ب مامانش دختر معرفی کردم برن خاستگاری براش میخواستم امتحانش کنم ببینم نظرش چیه کلی بخث کرده بود با مامانش ک چرا برامن دنبال زنی این حرفا یشب انقدر حالم بد بود نماز خوندم انقدر گریه کردم گفتمخدایا یا مهرش از دلم بیرون کن یا بهم برسیم خسته شدم همون شب مامانش زنگزد خواستگاری کرد
۱۰سال ازدواج کردیم
خیلی خیلی خیلیییی اذیت شدمتو زندگی ولی اونعشق انقدر عمیق ک هزار برابر روزای اولدوسش دارم اون هم ب همون اندازه عاشقم ولی خب واقعا خانوادموخودم ادیت شدیم شاید قسمتم نبوده من اصرار زیاد داشتم مشکلمون بیشتر از خانوادش