من خیلیی دلتنگ بودم رفتم طبقه پایین خونه مادرشوهرم گفتم هرچی باشه از تنهایی بهتره شوهرم سر کار ساختمون بود خودش کارگر با یه نفر دیگه کار میکنه اون ی نفرم همیشه خدا سرکار مست میکنه
گفت ۶ برمیگردم اما ۹و نیم برگشت
وقتی برگشت دیدم اونم مست کرده برگشته
حالا فورا اومد خوونه مادرشوهرم کنار مادرشوهرم نشست بخداا جزئیات کوچیک رو هم بهشون میگفت یعنی از همه چی بهشون گفت چیکار میکنه گجا میره پول فلان چی شد چی نشد فقط اعصابم خورد شد باز اینام ب کنار
هرجا میگه بریم ب اونام میگه مثلا میگفت عروسی دوسام میبرمتون روستای دوستم میبرمتون 🤦🏻♀️🤦🏻♀️کم مونده سکته کنم از دستش اخه من چرا باید با اونا برم مسافرت همش