بچه که بودم همه میگفتن بچه باید از پدر مادرش حساب ببره که مثلا آدم بشه
ولی خب ما از همون روز اول اصلاً همچین مدلی نبودیم
خونه ما بیشتر شبیه یه کافه ۲۴ ساعته بود که چهار تا دوست همخونه بودن 😅
هیچوقت اون حالت که یکی بالا وایسه بگه من میدونم تو نمیدونی رو تجربه نکردم
اونا همیشه مثل دو تا آدمی که خودشونم هزار تا تجربه پشت سر گذاشتن باهام حرف میزدن
بدون قضاوت
بدون چشم غره
بدون جملههای کلیشهای که "تو هنوز بچهای نمیفهمی" 🙄
همین باعث شد از همون اول زندگیم مسیرم درست باشه
نه از روی ترس اشتباه نکنم، نه از روی ندانستن اشتباه نکنم
مثلا هر وقت وارد رابطه میشدم اولین کسی که میفهمید مامانم بود
نه برای کنترل کردن
برای اینکه واقعاً دوست داشتم براش تعریف کنم تا منو راهنمایی کنه خودشم جوری واکنش نشون میداد که هیچوقت اون حس اعتماد ازبین نره
حتی یادم اولین باری که سیگار کشیدم مامانم کنارم بود
گفت باشه بکش ولی دلیلش باید درست باشه
نه بخاطر شاخ شدن
نه بخاطر اینکه به کسی ثابت کنی بزرگ شدی
اون لحظه شاید نفهمیدم ولی بعدها فهمیدم بعضی تجربهها وقتی تو محیط امن باشه دیگه تکرار نمیشه به جای اینکه خراب کنه، باعث میشه یاد بگیری برای همین من دیگه هرگز بهش لب نزدم
کلاً اونا جوری باهام رفتار کردن که همیشه میدونستم هر تصمیمی بگیرم
کنارمن
پشتم هستن
و بزرگترین اعتمادی که تو زندگیم بهم کردن این بود که اجازه دادن تنهایی مهاجرت کنم
بدون اینکه بگن "تو نمیتونی" یا "سخته"
برعکسش همیشه گفتن ما بهت ایمان داریم
و همین اعتماد باعث شد نه تنها قویتر بشم
بلکه تو این مسیر هیچ وقت حس تنهایی نکنم چون میدونستم دو تا رفیق واقعی اون طرف دنیا پشتم هستن
و همین باعث شد زندگیمو جوری بسازم که امروز حتی خودمم ازش راضیم
و اگه الان من تو این سن، بدون فاجعه، بدون اشتباهات جبرانناپذیر، با کلی هدف و برنامه وایسادم
اگر هر موفقیتی داشتم و دارم
صد درصدش رو مدیون بابا و مامانم هستم ❤️