تقریبا چندسالی میشه ک قبول کردم پسرم اوتیسم خفیفه ولی راهی رو ک بقیه رفتن رو نرفتم تا پسرم در آینده زندگی عادی داشته باشه
خیلی وقت بود این حس های بد سراغم نیومده بود
ک امروز زنگ زدن برا یونیفرم مدرسه اش(مدرسه ای ک هرگز نمیره فقط اسمش هست و کسی خبر نداره)
تو خونه آموزش میبینه
خیلی با بچه های اطرافش فرق داره
خیلی وقت بود پذیرفته بودم ولی امروز انگار رفتم نقطه ی صفر از اول اول اول
دلم میخواست سالم بود مث بچه های دیگه طرز فکرش سلایقش تفریحاتش درکش صحبت کردنش و آموزشش
ولی الان من دارم هزار برابر مادرای دیگه تلاش میکنم تا پسرم فقط و فقط ب ی زندگی عادی برسه
زندگی عادی ینی برقراری ی ارتباط معمولی با جامعه داشتن حداقل سواد و مستقل شدن
بیشتر از همه میدوام کمتر از همه میرسم
نمیدونم آینده قراره چی بشه همه چی تاریکه ولی میدونم خدا مارو هرگز رها نمیکنه