چه خوببب
من بچه که بودم، ۵سالم که بود توی تلویزیون یه گزارش دیدم از بیمارستان سوانح سوختگی. خیلیی ناراحت شدم و تامدتا فکر و ذکرم بود که چطوری میتونم کمک کنم این ادمارو. پس تصمیم گرفتم پزشک شم
بزرگ که شدم. دیدم جراح پلاستیک شدن خیلی سخت و طولانیه و عملا باید ۱۵سال بخونی. ولش کردم بیخیالش شدم
امشال کنکور میدادم اما انگار رفع تکلیف بود. شب قبل کنکور اردیبهشت امسال رفتم امامزاده، دعای توسل میخوندم و ته دلم گفتم خدایا به من یه کعجزه نشون بده و خیالمو راحت کن..
یهو دیدم صدای گریه یه خانومی میاد. خانومه بعد مدتی برگشت و روشو کرد سمت من طوری که بقیه نبیننش،ماسکشو اورد پایین و دیدم صورتش سوخته هست...ازم خواست براش دعا کنم...وای خداجونم...گفت بگو به بنده ات مریم صورت سوخته کمک کن که داییم که کمک مالیمون میگنه ابرومو برده...
اون خانوم رفت و من تمام زندگیم فیلم وار از جلوی چشمم گذشت...یاد روزهایی افتادم کت میگفتم از پزشکی متنفرم و میگفتم اوووو ۷سال بخونی بشی تازه پزشک عمومی...حس کردم خدا بهم گفت که تو باید تلاش کنی تا یه جراح پلاستیک شی...من گاهی حس میکنم مریم صورت سوخنه یه انسان نبود. بین اون همه ادم محجبه و خیلیم دیندار اومد سمت منی که چادرم رو به زور روی سرم نگهمیدارم و اداب زیارت نمیدونم. من مطمئنم اونن فرشته بود اون انسان نبود...