2777
2789
عنوان

کتاب ویچر از آندره ساپکوفسکی

42 بازدید | 0 پست

«گرالت» دندالین به ناگه گرالت را صدا زد، «ولی هیولاها وجود دارن. شاید نه به تعداد قبل، شاید پشت همه ی درختای جنگل کمین نکرده باشن، ولی اونجا هستن. وجود دارن. پس چطور روی مردمی که هیولا اختراع میکنن حساب باز میکنی؟ دیگه چی، باور کردن به چیزی که اونا اختراع میکنن؟ اه، ویچر مشهور؟ شده بپرسی چرا؟»

«پرسیدم، شاعر مشهور. و میدونم چرا.»

«کنجکاوم که بدونم چرا؟»

«مردم» گرالت رویش را برگرداند «دوست دارن هیولا درست کنن. اینطوری خودشون کمتر مثل هیولا میشن. وقتی مستی کورشون میکنه، خیانت، دزدی، کتک زدن زناشون، گشنگی دادن به یه پیر زن، وقتی که یه روباه در دام افتاده رو با تبر میکشن و یا آخرین تک شاخ موجود رو با تیر سوراخ میکنن، دوست دارن که فکر کنن وارد شدنِ یه قاتل به کلبه هاشون هنگام سپیده دم بیشتر هیولا گونهست تا خودشون. اینجوری زندگی کردن براشون ساده تره.»

«اینو یادم میمونه،» دندالین پس از لحظاتی سکوت سخن گفت: «براش چند تا قافیه پیدا میکنم و یه شعر حماسی در موردش میخونم.»

«این کارو بکن. ولی توقع تشویق و تمجید بزرگی رو نداشته باش.»

تا اطلاع ثانوی این کاربری امنیت ندارد😑میپرسید چرا؟ چون خواهرم نام کاربریمو پیدا کرد😐بله، اینجا هم به فنا رفت

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792