این داستان واقعیههههه یکی از فامیل هامون یه پیرزنی هستش که با جن ها در ارتباطه😐
یعنی اینجوریه که میریم عید ها خونشون یهو میبینی ده تا بشقاب دیگه گذاشته میگیم مهمون داری اینارو گذاشتی میگه نه برای جن ها گزاشتم🙄
به جون مادرم باور نمیکردم تا وقتی خالی شدن بشقاب هارو با چشمام دیدم😐
تازع میگه نترسید کاری باهاتون ندارن الان سه ساله از ترس خونشون نرفتیم😑
تازه میگع جن ها ظرف هاشو براش میشورن خونشو تمیز میکنن براش پول میارن😐
خدا به دور😐😑
الانم گیر داده میخواد دخترشو عروس جنا کنه دخترش رفیقه منه میگفت میخوام از خونه فرار کردم شب ها حس میکنم بهم ت*جاوز میکنن جن ها😐