خانمه میگفت من وقتی عروس دار شدم ۴۳ سالم بود سنم زیاد نبود و پسرمم سنش زیاد نبود خلاصه ما گفتیم بچها رو اول زندگی حمایت کنیم گفتیم بیاین تو ساختمون ما البته اگه خودتون دوست دارین اوناهم اومدن.
بعد عروسی یکی دوماه بعد صدای دعواشون میومد و همش قهر و دعوا داشتن ولی من به رو خونم نمیاوردم و نمیذاشتم شوهرم و بچها دخالت کن انگار ک هیچی نمی شنویم اصلا
خواهراش میگفتن بریم ببینم چیکاره؟ چه خبر شونه
گفتم حق ندارین برین یا حتی ازشون بپرسین ب شماها ربطی نداره اونا زن و شوهرن.
ی روز پسرم اومد گف مامان من خسته شدم ازدست این زن و شروع کرد ب درد دل منم پریدم وسط حرفش گفتم به ماچه؟ همونقدر ک تو برا ما عزیزی زنتم عزیزه پس جای خوبی برا پناه گرفتن انتخاب نکردی ماهم ن به حرفت گوش میدیم ن دخالت میکنیم.
میگه پسرم ناراحت شد بدون خدافظی رفت
شبش اومد گف همینجا میخوابم منم بلندش کردم گفتم بدون زنت دیگه اینجا جایی نداری هروقت با زنت بودین قدمتون سرچشم.
میگه پسرم قهر کرد با ما و درو کوبید و رف
ی هفته شبا میرفت تو ماشین میخوابید منم صرف وظیفه مادر بودن ی بشقاب غذا شبا کنار ماشین میذاشتم تا برداره بخوره بدون اینکه باهاش حرف بزنم حتی.
گذشت تا اینکه اشتی کردن و اون شد اولین و اخرین دعوا و قهر زندگی شون
پسرم فهمید من پناهگاهش نیستم و قرار نیس تقی ب توقی بخوره بیاد خونه من و ما دخالت کنیم تو زندگیش
و تنها کسی ک باید پناهش باشه زنشه
کیا ازاین فرشته ها تو زندگیشون دارن؟؟؟
مادرشوهرای ایرانی کلا ی لول دیگن خیلیییی سخت میتونی ازاین مادرشوهرا پیدا کنی
خداییش من کیف کردم ازش 😍
شما چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟