جاهای که جشنی دارن مهمونی دارن خوبی خوشی دارن ما فضولیم و باید بیمحلی کنن وتیکه بندازن ومارو سرجامون بنشونن جایی که نیاز دارن باید براشون کار جور کنیم وپول قرض بدیم و بیمار میشن بریم عیادت و زنگ بزنیم و دعوت کنیم و...پس من توقع نباید داشته باشم فقط بیچشم و رو وپرتوقع بعد زورشون میاد مثل ادم رفتار کنن خونشون میری ازجاشون پانمیشن بعدهمش گله میکنن چرانمیاین خودتونو گم کردین فلان از اینا که فک میکنن وظیفت بوده بعدش دیگه منو نمیشناسه حرفم بارم میکنه از اشناهاست تازه هم دروغگوئه هم خبرچین وهم فضول ازهمه کارام میخواد سردربیاره اصلا ازذهنم بیرون نمیره هیچ وقت جوابشو ندادم از خوبی هام دلم میسوزه ازخودم بدش میاد از باس نم آویزونه