مررررسی خوشگلللل
میرا با دستهای سرد و لرزان، خودکار بیک آبیرنگ را گرفت و نوشت:
«جوونیم، این امیدها الکی پیر شد، نیومدی، دیر شد.»پرستار پرسید:
— همین؟— همین.خاطرش آمد روزی فکر میکرد زندگی قصری اسرارآمیز است، پر از یادگاریهای شگفتانگیز و خاطراتی که بوی دریا میدادند. اما حالا مطمئن بود چیزی از آن قصر نمانده.
اتاقی که بوی گلهای خشکشده میداد و پر بود از کتابهای عاشقانه و بوسهای که دختری شانزدهساله کشفش کرده بود، به طرز وحشیانهای بههمریخته بود، انگار کسی قصد داشت به زور واردش شود.نگاه میرا به اتاق روبهرو افتاد. صدای مادر از آنجا میآمد:
روزی در حیاط همین خانه، زنبور کوچکی بود که در آغوش مادرش گریه میکرد. مادر بالهای زنبورک را نوازش کرد و گفت:
— دخترک زیبای من، چرا غمگینی؟زنبورک با گریه جواب داد:
— چرا من زنبور زشت و کوچکیام که دیگران جز نیش دردناک، چیزی از من نمیدانند؟ دوست دارم بهجای این بالهای بیرنگ، بالی مثل پروانه داشته باشم و با غرور تا آسمان بروم.مادر کمی فکر کرد، سپس به باغ گلها رفت و زیباترین گلبرگها را دستچین کرد و به بالهای زنبورک دوخت. زنبورک از شادی گریه کرد و تا آسمان پرواز کرد...اتاق آخر پر بود از کتابهایی که پدر برایش خریده بود. بعضی را از نمایشگاه کتاب خریده بود؛ همان نمایشگاهی که میرا یکسال منتظرش میماند. بعضی را هم خودش خریده بود و آنقدر در انتخاب کتاب باسلیقه شده بود که حتی پدر از او کتاب امانت میگرفت. اما حیف... برای همهچیز دیر شده بود، حتی کمی بیارزش.دیوار روبروی میرا فرو ریخته بود. آجرها آهنی شده بودند و بعضیهاشان مدتها بود زنگ زده بودند. صدای مردانهی پدر در گوش میرا طنین انداخت:
— عقبمونده!میرا آجر را به سمت کتابخانه پرت کرد و انتظار داشت کوهی از کتابها به زمین بریزد، اما فقط یک کتاب افتاد. خم شد و کتاب رنگورورفته را برداشت. روی جلد کهنه و خاکگرفتهاش با خطی ناخوانا نوشته بود: «همهی خانوادهی من».
یادش افتاد زمانی رویای نویسنده شدن داشت؛ رویایی زیبا که زود از آن برخاست. جادوی کلمات و بوی صفحات قدیمی قلبش را جوان کرد، اما نه آنقدر که به این دنیا پیوندش دهد.قیژقیژ در، سکوت قصر ویرانشده را شکست. میرا داد زد:
— بیا تو... درها شکستن!مینا بهسختی و سینهخیز وارد اتاق شد. مجسمهای را که برای میرا خریده بود، از راهش کنار زد. کتاب هنوز در دست میرا بود. مینا گفت:
— ما هنوز هم همهی خانوادهی توییم.میرا سکوت کرد و کتاب را به زمین پرت کرد.
— پس درختهای سرومون چی، مینا؟نور کمجانی از پنجره به صورت میرا تابید. چشمهایش، حتی با اینهمه درد، هنوز برق میزد. آهسته گفت:
— نمیدونم... شاید کاغذی شدیم؛ یه نقاش مرموز و دیوونه، تو یه شب پرستاره، سه سرو درهمتنیده روی اون خلق کرد.
اینم یه قسمت دیگششش