🟣پارت دوم: خاکستر
اشک در چشمان زیبای میرا لرزید. مینا به عشق نافرجام او خندید. صفحات پرپرشدهی «رازنامه»—نامی که میرا روی دفترش گذاشته بود—به نوبت از زیر انگشتان پهن مینا سر خوردند و بیصدا به زمین افتادند.
نگاه عمیق مانا، چون کبوتری آزاد، از میرا به مینا و از مینا به میرا پرواز میکرد. لحظهای خواست دفتر را از مینا بگیرد یا دستکم برگهها را جمع کند. حتی قدمی جلو رفت، اما نه کاری کرد و نه حرفی زد.تن نازک میرا از گریه میلرزید. احساس زمین بیثمری را داشت که هر لحظه ایل و قشونی تازه تصاحبش میکرد. چشمان غبارآلود مانا همهچیز را ضبط کرد و سپس هقهقکنان به سمت تراس رفت.مینا تقریباً مطمئن بود مانا دنبال میرا خواهد رفت. بازوی چپ مانا را گرفت و چون حاکمی مستبد، آرام و قاطع گفت:
— ولش کن، خودش آروم میشه.— چرا این کارو کردی، مینا؟— من خوبیشو میخوام، کار بدی نکردم.مانا نگاه طولانیاش را جایگزین ساعتها گله و شکایت کرد و تنها کمی سر تکان داد. مینا دوباره تکرار کرد:
— من کار بدی نکردم.دست مانا لحظهای در هوا ماند و با تردیدی آشکار پرسید:
— کردم؟مینا و مانا دیگر دربارهی میرا، دفتر، یا حتی عشق چیزی نگفتند.فرهنگ با صدایی رسا و مردانهتر از سنش زمزمه کرد:
— میرا، عشق افسانهای من.این جملهی کوتاه، مثل آب روی آتش، تمام دلتنگی و غصهی میرا را خاموش کرد. فرهنگ نوشت:
— از اولین بوسه تا ابد، همیشه بوی تو رو میدم.چیزی نگذشت که برایش نوشت:
— یعنی گوشماهی شدی؟میرا بیتأمل جواب داد:
— آره، کافیه بغلم کنی تا صدای دریا رو بشنوی.هولهولکی دکمهی ارسال را زد و گوشی قرمز قدیمیاش را زیر پیراهن خاکستری پنهان کرد.
گریهاش قویتر شد، حتی مجال باز کردن کامل چشمانش را نمیداد. بغض، مثل غدهای بدخیم، گلویش را نشانه گرفته بود و میرا مطمئن بود بهزودی به روح ظریف هفدهسالهاش سرایت خواهد کرد. احساس کرد چیزی درونش شکست، اما هرچه نگاه کرد، ویرانهای ندید.مینا دستی به موهای براقش کشید و با لبخندی ساختگی وعده داد:
— بعداً ازم تشکر میکنی.قطره اشکی از مژههای مشکی و بلند میرا در ظرف غذایش چکید. همانطور که با قاشقش بازی میکرد، از خودش پرسید:
— یعنی یه روز ازش تشکر میکنم؟
نگاه مینا به سایهی کوچک میرا و کاغذهایی که نفس آخر را میکشیدند افتاد. کاغذ مچالهشده با دست قدرتمند مینا میجنگید.
ماهیهای تشنه کنار دریا از غصه دق کردند و مردند. فرهنگ هم نیامد که نیامد. گوشماهیها با ساحل قهر کردند، اما هنوز بوی دریا میدادند، درست مثل روز اول میرا نوشته بود شاید فراموشش کنم و به زندگی برگردم، مثل سربازانی که از جنگ برمیگردند اما در واقع از نبردی سخت به نبردی سخت تر برمیگردند تو عشق بودی، فرهنگ، این را از رفتنت فهمیدم.
مانا راست میگفت. میرا در کلمات دمیده بود و در هر سوی اتاق، میرا کوچکی میرقصید. مینا سعی کرد در دادگاهی که خودش قاضی بود تبرئه شود، اما میراهای رقصان آرام زمزمه میکردند:
— چرا خاکسترم کردی؟ چرا خاکسترم کردی؟
امیدوارم سرگرمت کنه