پدرم هیچوقت پشتم نبوده مجردیم ب حدی کمبود محبت داشتم ک شب تا صبح اشک میریختم از یه پسر خوشم میومد بابام مخالف بود . گفت ما لریم اونا عربن اصلا نشدنیه باید با یه لر ازدواج کنی..از اونور مادرم دیر بیدار میشدم کار نمیکردم ظرف نمیشستم راه بهم میگفت ترشیده.
دختر عموم شوهر کرده بود مادرم خونه منو کرده بود تو شیشع از بس سرکوفت میزد من ۲۱ سالکی با برادرشوهره عمم ازدواج کردم اصلا راضی نبودم
خانوادم بندر هستن منو دادن به یه کارگر از یه روستای دورافتادع از یع استانی ک ۱۹ ساعت با خونه پدرم با ماشین شخصی مسیرشه.
بعد عروسیم ده سالع عروسی کردم فقط ۷ بار رفتم خونه پدرم هربار با دل شکستع برگشتم اینقدر اذیتم کردن الان ۳ سالع خونشون نرفتم .
شوهرم کتکم زد در حد مرگ ب پدرم گفتم شوهرم این بلارو سرم آورده انتظار داشتم بیاد متو ببره یا یه تشری ب شوهرم بزنه
اما برگشته ب شوهرم پیام داده گفته :
برادر مهریه دخترم را تمام و کمال ب او بدهید حق و حقوقش را تسویه کنید سپس او را طلاق داده تا من بیایم و او را ببرم..
منم برا بایام نوشتم بی غیرت خدا ازت نگذره حالم ازت بهم نیخوره من یه یتیمم دستای شوهرمو میبوسم ولی مش توئه گدا صفت نمیام.
الان خیلی پشیمونم خیلی میگم آقم نکنه