هرچقدر روز سعی میکنم قوی باشم، شب نابودش میکنه. دوباره میشم همون آدمی که دلش گذشته رو می خواد. دلش صدای خنده مامانش رو می خواد دلش صدای قربون صدقه باباش رو می خواد دلش صدای همبازیش رو می خواد دلش حتی جوونی پدر ومادرش رو می خواد.
دلم اون روزها رو می خواد که کل دغدغهم این بود که مامان غذا چی درست کرده. با کلی ترس و هیجان آماده میشدم که بعد از کلاس برم پیشش....
شش سال از بهترین روزهای عمرم
کل دغدغهم این بود که گل و کادو رو کجا بذارم که مامانم نبینه.
انقدر سرگرم شدم که دقت نکردم مامانم داره پیر میشه
انقدر سرگرم زندگی شدم که دقت نکردم پدرم رو خیلی وقته بغل نکردم
انقدر سرگرم شدم که دقت نکردم همسایه خیلی وقته رفته
انقدر سرگرم شدم که دقت نکردم دوچرخه خاک گرفته
انقدر سرگرم شدم که دقت نکردم خیلی وقته خدا رو فراموش کردم
خلاصه به خودم اومد دیدم هیچی ندارم
بهخودم اومدم دیدم هر وقت هرجا کم اوردم نشستم برا مامانم و کودکیم گریه کردم
انقدر گریه کردم انقدر گریه کردم که یادم رفت اصلا چرا گریه کردم.
بعضی وقت ها خونه مرتبه؛ یخچال پره؛ همسرت مهربونه؛ ماشین جلو خونهپارکه؛ مدرکت رو گرقتی ولی مامان دیگه جوون نیست مامان دیگه از ته دل نمیخنده خودت دیگه ذوقی نداری بابات کمرش خم شد و اون خونه بچگی هات دیگه رنگی رنگی نیست
اصلا میدونی حتی کته گوجه هم دیگه طعم کته گوجه قدیم رو نمیده.
۱۴۰۴/۵/۱۶