2777
2789
عنوان

پیرو تاپیک های قبلی

57 بازدید | 0 پست


سال ۹۶ با مردی ازدواج کردم. من ۳۲ ساله و دارای مدرک ارشد بودم، او ۴۳ ساله و کارمند. هدفش از ازدواج، داشتن فرزند و انجام IVF بود. سابقه زندگی مشترک داشت و ۶ سال از جدایی‌اش می‌گذشت. آن سال تنها خواستگارم بود. قبل از او، افراد زیادی آمدند، اما هیچ‌کدام از نظر خانوادگی و تحصیلی مناسب نبودند. فقط کمیت بود، نه کیفیت. شاید برای دیگری مناسب بودند، اما برای من نه.

با این مرد ازدواج کردم و چقدر خوشحال بودم. دو بار IVF کردم، مثل کسی که عاشق شده باشد. او در ابتدا مردی زن‌دوست و مهربان بود، اما همه چیز به خاطر هدفش بود. با دروغ جلو آمد. گفت همسر قبلی‌اش مشکل داشته و مدارک بستری آورد. من هم پذیرفتم.

درست است، مثل بسیاری دیگر، دوست داشتم ازدواج کنم؛ به دلیل نیازهای عاطفی‌ام. آدمی بودم که در شخصیت، خلاهای زیادی داشتم و دنبال کسی می‌گشتم که وابسته‌ام شود و دوستم داشته باشد. آن زمان با خودم می‌گفتم:

"...دوست داشتم کسی دوستم داشته باشد.
فکر می‌کردم اگر کسی را دوست داشته باشم، اگر برایش بجنگم، اگر فداکاری کنم... شاید او هم عاشق شود.
فکر کردم این‌ها کافی‌ست...
فکر کردم اگر خودم را دست‌کم بگیرم، شاید بیشتر دوست‌داشتنی به‌نظر بیایم.
اگر کوتاه بیایم، اگر از خواسته‌هام بگذرم، اگر بگویم «باشد»... شاید بماند.

درونم باور کرده بود که پذیرفته شدن از سوی دیگران یعنی من هم ارزشمندم.
یعنی دوست‌داشتنی هستم.
و این باور، مرا در انتخابم کور کرد..." فقط ازدواچ باشد!

مشکل اصلی من همیشه این بود که به کمترین‌ها راضی می‌شدم.



سال اول پر از امید بود، اما سال‌های بعد سردی و دوری آمد. او مردی بود با ظاهر دست‌و‌دل‌باز، اهل سفر، اما درونش پر از حسرت و خالی بود. همیشه پشت والدینش قایم می‌شد و نیازمند حمایت بود.


پدر و مادرم هم از ا ول مخالف بودند، اما چون شوهر دخترشان بود، احترام گذاشتند واصلا اصرار من انها رو مجاب کرد  


. بعد جدایی، گفتند: "اصلاً بهت نمی‌آمد. معلوم بود اشتباهه..."


خدا می‌داند که چقدر این دوسال جدایی برایم سخت بود.
چقدر  سعی کردم امید انگیزه داشته باشم چقدر تحمل کردم و چقدر ناامید شدم.


[در سال‌های ۸۹ تا ۹۶، خیلی‌ها خواستگارم شدند. به هر خواستگاری دست پایین می‌گرفتم و راضی بودم، چون فکر می‌کردم اگر این‌ها قبولم کنند، یعنی دوست داشتنی هستم. ولی همه انتخاب‌ها اشتباه بود. حتی همسر سابقم هم از همان کاسه بود، ولی خدا نخواست آن مسیر را ادامه دهم.

سال ۱۴۰۱ دوباره ازدواج کردم. اسفند عقد و مرداد402 زیر یک سقف رفتیم. با اولین اقدام بدون جلوگیری باردار شدم. مهر باردار بودم، آبان فهمیدم و تیر ۱۴۰۳ پسرمان به دنیا آمد.


خدا را شکر می‌کنم برای زندگی‌ام، برای روزهای سخت و روشنایی‌های آینده.

گاهی رنجی بیاید که بگویی چرا، اما بدان که آن رنج، پل رسیدن به روزهای بهتر است.»


 هرکجا هستم باشم آسمان مال من است پنجره فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است. پسرم 

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792