بچها .. من مادر بزرگم خیلی مریضه سرطان معده گرفت شیمی درمانی شد و بعد از اون خیلی حالش بد و بد تر شد گاهی اصلا حرف نمیزنه هیچی نمیخوره راه نمیتونه بره پاهاش باد کرده و خلاصه خیلی لاغر شده همش شده استخون من خواب دیدم با اون لباسی که همیشه تنش بود اکثرا توی عروسیا و اینا روی تخت دراز کشیده یه وری و محکم حرف میزنه و خوشحال مثل همیشه ریلکس و خوب شده و من توی خواب تو دلم گفتم خداروشکر که خوب شده تو یه خونه ی تاریک که نور افتاب روشنش کرده بود بزرگ بود تقریبا با فرشای قرمز بدون مبل و اینا خونه یکی از فامیلامون بود عموم یا عمم اما مشخص نبود خلاصه خلوت بود خیلی .. بعد از این خواب محمدرضا غفاری رو دیدم(بزنید گوگل میاره) که فوت شده و اقوام ما هستن توی کفن بودن روی قبر باز بود و صورت ایشون مشخص بود ینی سنگ رو قبر نبود و کفن صورتش باز بود بعد داشت همونطور دراز کشیده صحبت میکرد و اقوام جمع شده بودن درواقع برای ختم گرفتن و اینا بود بعد من بدون ترس گفتم مگه نمرده؟گفتن چرا مرده ولی یه توصیحی داد بهم بابام که مرده ولی یطوری حرف میزنه بعد هیچکس صداشو نمی شنید روی یه بنر اومد یه متنی رو نوشت با یه علامت تعجب فکر میکنم بعد یادم نیست اون متن چی بود ..
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.