بابامدخیلی اذیتش کرد خدا ازش نگذره
مامانم عاشق درس و پزشکی بود نذاشتش
بزور هم خرج شو میداد
یادمه همش کتکش میزد تا اینکه من بخاطر این دعوا هاشون روانی شده بودم و دکتر رفتم ک دکتر گفت دعوا زو کم تر کنید
مامانم بهم میگفت قبلنا وقتی من نبودم همیشه زن عمومو میبرد دانشگاه و براش پفک میارود و یجورایی مامانمو دق میدادن
مامان بزرگم بماند ک چقدر اذیتش کرده الانم میکنه
بزور براش لباس میخره مامانم با لباس کهنه میومد مراسما
یادمه وقتی حامله بود (ناخواسته) سر سفره جلو ما میخواست خفش کنه
یبارم بهش گفت زیبایی نداری مامانم چقدرر گریه میکرد..
هروزم بهش گیر میده مامانم افسردگی گرفته خیلی تنهاست هیچوقت یادمه نمیره نصف شب چطور با صدای بلند گریه میکرد همیشه گریه هاشو دیدم
همین امشب هم بهش گفت من چ گناهی کردم گیر دیوونه ای مثل تو افتادم
خواستم با شما دردل کنم:(
البته این کمی از کاراشه