من و داماد دوست بودیم با هم
حرف رابطمونم افتاده بود رو زبون بقیه خانوادش تصمیم گرفتن سریع تر بیان یه نشونی چیزی کنن که دهن بقیه بسته بشه خلاصه یه بار بدون داماد اومدن خواستگاری چون سرباز بود دفعه دوم داماد مرخصی گرفت اومدن
وایییی میخواااممممم برمممم بمیرممممم ، خواهر شوهرم نشسته بود پیش شوهرم من هیچ چشمک میزدم پاشو من بشینم اونجااااا (با خواهر شوهرم رفیق بودیم قبلش)
همههه متوجه شده بودنننن خدا مرگمممم بدههه
بعد نشستم پیش داماد از پشت کونشو نیچگون میگرفتمممم خدااااا بکشهههه منووو چه بچههه بودمممم
بعد داماد نمیتونستم کاری کنه هی فاصله میگرفت ازم من هی نزدیک میشدم انگشتمو میکردم تو کونش وااااای برمممم بمیرممممم این چه غلطاییی بود من میکردم آخرشم مادر شوهرم گفت ولی اینا هنوز بچن
الان فکر میکنم دارممم آب میشمممم