هییییییییچ وقت یادم نمیره و دلم باهاش صاف نمیشه ازش چند ماه میگذره
داشتم شام میخوردم که بحثم شد با مامانم
بهم گفت تو چی هستی مثلا یدونه خواستگارم نداری سگ نگات نمیکنه
اون لحظه بود که دلم به حال خودم سوخت غذا تو گلوم مثل سنگ بود نمیتونستم قورت بدم
از اون موقع اس انگار مادری برام وجود نداره
با اینکه بعدش خودشو خوب جلوه میداد و گفت که اعصابمو به هم زده و..