آتیش بیوفته توی خونش که مسبب مشکلات من شده ..همش آتیش میندازه توی خونم ...
آخه من چه گناهی کردم از دست این قوم الظالمین..
چپ و راست میاد بچه ی کوچیک رو برمیداره میبره خونشون میدونه من راضی نیستم بدون خبر از من از شوهرم میگیره میبره ..
منم امروز با شوهرم حسابی دعوا کردم گفتم چرا خودش اجازه نمیده یه نفر از صد فرسخی خونش رد بشه بعد برای زندگی من حریم قائل نیست ...چند روز منتظر بودم جمعه بشه بچه هامو ببریم بیرون آب و هوایی عوض کنیم ..دیگه اینقدر عصبی بودم چشم دیدم شوهرمو نداشتم ..
آخ مرد هم این قدر بی عرضه ...اصلا توان نه گفتن نداره ..گفتم بگو دلتون تنگ میشه بیایین خونه خودمون ببینین یا دعوت کنید بیاییم اونجا ...چرا بچه رو بی مادر میخوان