مامانم انتظار داره ازدواج کنم ولی اگه بخوام به خودم برسم مثلا لباس یا لوازم آرایش بخرم غیرممکنه چیزی نگه. نه اینکه همش در حال خرید باشم ولی انگار چشم نداره ببینه من حتی با پول خودم به خودم برسم. خسته شدم از دستش. میخواد من هیچ کاری نکنم، هیچ جا نرم، ولی خواستگار پشت در خونه صف بکشه. دوست پسر هم که اصلا حرفش رو نزن. فکر میکردم تا هر وقت بخوام میتونم خونهی بابام بمونم ولی از وقتی رفتم دانشگاه فهمیدم اشتباه میکردم. تا قبل از دانشگاه فقط میگفت درس بخون، اما الآن انتظار داره فوری یکی رو پیدا کنم و برم. دقیقا مثل مادربزرگمه. خوبه حالا خودش میدونه تو زود ازدواج کردن هیچی نیست ولی بازم نمیدونم چرا اینطوری میکنه. امروز بهم گفت اونجور که تو لاغری فکر نکنم کسی تو رو بگیره! خوبه شاغلم حداقل برای نون شبم محتاج کسی نیستم :)
اکثر مادرا همین هستند مادر من اینقدر غر غر کرد که من ۱۶ سالکی ازدواح کردم و فرار کردم . وقتی ازدواج کردم آنقدر خوشحال بود الان که سالها از ازدواج میگذره تازه فهمیده چیکار کرده همش میگه اشتباه کردم که شوهرت دادم