یه آقایی اومد خواستگاریم تفاوت سنی زیاد بود رد کردم اما دلم پیشش بعدا گیر کرد چون فهمیدم اونم دلش میخواست بنده خدا همه چیشم اوکی بود و نگم براتون
داداشم که کلا از پسره خوشش نمیومد ولی پسره خیلی خوش برخوردی میکرد یه بار دیگه اومد خواستگاری خیلی منتظرش بودم اما مامانم از این رو به اون رو شد. و با داداشم گفتن نه و دلمو شکوندن
پسره چند بار میخواست باهام حرف بزنه اما من به احترام بزرگترام که مذهبی آن نخواستم حتی .قایق دو سه روز بود فالون میکرد فهمیدن کلی قهر و دعوا کردن و گذشت بعد از سه هفته. فا یه جا خواستگاری یه عقد ساده با یه پیراهن سفید پوشیده بود و تمام خدا میدونن که چی کشیدم مامانم اینقدر ناراحت شد
حالا داداشم که این قدر اذیت کرد خودش یه دخترو میخواد باهاش لاس میزنه به مادر دختره حرف میزنن داداشم مذهبی نماس و سر دفعه قبل به من تهمت زده
دیسک دختره هنوز هیچی نشده حتی خواستگاری هم نرفتیم به مامانم پیام داد و لوس بازی در آورد هستین ادامه شو بگم