من مجردم و از دو سال قبل متوجه نگاه های شوهر خاله به ظاهر مذهبی شدم. چند ماه قبل با مادرم صحبت کردم که خیلی ناراحت شد و گفتم به کسی نگو. اما دیدم بابام که خبر نداره بنده خدا و یک سره میگه بریم خونشون سر بزنیم، یک مسافرتی بریم، از خاطراتشون با خنده میگه و...
تصمیم گرفتم چند روز پیش به داداشم بگم و گفت خودم به بابا میگم و منم گفتم از این قضیه به مامان چیزی نگین چون مریضه حالش بد میشه
از یک طرف اربعین نزدیکه و خانواده خالم اصرار میکنن با هم بریم کربلا به خصوص شوهر خالم
من خودم قصد رفتن ندارم و اونا هم گفتن ما پدر مادرا بریم ولی من یواشکی به بابا گفتم راضی نیستم شما با این اقای سو استفاده گر همسفر بشین
مامانم زیاد راضی نیست چون کلا اختلاف طبقاتی زیادی داریم. اما دلش به خال خواهرش میسوزه که تنهاست و بابام به مامانم گفت که با اونا نمیریم بچه ها خوششون نمیاد
الان من حدود دوسال هست که یهویی یادم میاد از نگاه های این اقا و حالم بد میشه، مدت ها شب خواب بد میدیم و خیلی درگیری های دیگه
از یک طرف دلم به حال مامانم میسوزه ولی از یک طرف میدونم اگه اینا با هم برن خودم داغون میشم و دوست ندارم ایشون پدر مادر منو ساده فرض کنه