من خیلی ناامیدم
نه به خودش امیدی هست نه بچه دار میشه
هرروز میره خونه ی مادرش،من بمیرمم براش مهم نیست، مثلا میبینی الان خوب بود باهام داشت قربون صدقم میرفت،یه هو انقدر عوض میشه انگار دشمنه
محدودم میکنه همش ترس توی دلم دارم هرکاری بخوام بکنم استرس دارم
مهمونی و مسافرت و عروسی رو تبدیل به عزا میکنه
ناباروری هم داره
خدایا موندم چیکار کنم....نمیخوام خونه مو داغون کنم نمیخوام آبروم بره ولی دیگه نمیتونم