اول بگم پدر و مادرم دختر خاله و پسر خاله هستن
ینی عمه و خالم با هم دختر خاله هستن
شوهر عمم بعد از اینکه ازدواج میکنه و بچه هم داشته میره سربازی
قدیم اینجوری بود اکثرا
بعد تو محل خدمتش با یکی از هم شهری هاش دوست میشه و روزهای اخر خدمت میبسنه دوستش خیلی ناراحته میپرسه چرا ناراحتی؟ دوستش هم میگه خانوادم مخصوصا مامانم اصرار داره با دخترخالم ازدواج کنم و با خالم دست به یکی شدن که من دخترشونو بگیرم
منم اون دختر دوست ندارم و هر کاری کردم خانواده ها راضی نشدن و خودشون بریدن و دوختن
شوهر عمم میپرسه خودت کسی رودوست داری ؟ دوستش هم قسم و آیه که من هیچ کس تو زندگیم نیس
خلاصه شوهر عمم که میبینه کاری از دستش برنمیاد یه فکری میکنه
به دوستش میگه اگه بری با یکی نامزد کنی و یهو به خانوادت بگی چی میشه؟
دوستش هم میگه اخه کی به من دختر میده؟ کسی رو ندارم باهام بیاد خاستگاری
شوهرعمم میگه من خودم برات دختر میگیرم تو کاریت نباشه ، تو فقط ببین عروس میپسندی؟
خلاصه شوهرعمم میگه زنم یه دخترخاله داره که خیلی خانم خوبیه و از هر انگشتش یه هنر میباره و فرش بافتن و اینا همه چی بلده دست پختش خوبه و فلان و بیسار
شوهرعمم میگه تو بیا خونه ما ، من این دخترخالشو دعوت میکنم خونمون تو هم ببین میپسندی؟
سربازی تموم میشه و شوهرعمم داستان به عمم میگه و خالمو دعوت میکنن خونشون( البته عمم با خالم صمیمی بودن و رفت آمد داشتن دائما خونه هم بودن)
و بله ، شد آنچه شد
دوست شوهرعمم خالمو پسندید و بدون اتلاف وقت اومد خاستگاری خالم
هیچکس نبود فقط شوهرعمم و داماد اومده بودن خاستگاری ولی چون داماد مورد تایید شوهرعمم بود دیگه مادربزرگمم قبول میکنه و از اون ازدواج حدودا ۴۰ سال میگذره و خداروشکر خوشبخت شدن و حاصل این ازدواج یه دختر خوشگل و یه گل پسر شد
موافقی داستان ازدواج اون یکی عمم تعریف کنم؟