حاملم..همش تو خونم امشب شام درست نکردم دلم کباب میخواست شوهرم اومد گفت شامم که نداریم گفتم حال نداشتم درست کنم زد برقامون رفت بهش گفتم حالا که برقا هم رفته بریم بیرون بعد برگشت بهم گفت تو این وضع خراب یه گرون نمیتونیم کار کنیم حالا تو رو هم ببرم بیرون ۱ میلیون واست خرج کنم
بعد خودش نشست خربزه و نون پنیر خورد منم صدا زد گفت بیا بخور منم گفتم نمیخورم خودش میدونه من اونجور چیزا نمیخورم
الانم برق نیست اون تو حال خوابیده
منم اومدم تو اتاق و نشستم تو تاریکی و خوشحالم که برق نیست و راحت و بی صدا دارم اشک میریزم
دلم شکسته از این دنیا از خودم از همه چی
من وسواس فکزی هم دارم صبح تا شب به همه چیز خیلی فکر میکنم اونقد فکر میکنم که هر روز سرم میترکه از درد..هر روز کلی استرس متحمل میشم..خرابم خیییییلی دست بهم بزنن فرو میریزم