ردی از تبسم، نشانی از یک قول
اصلا اون روز رو یادم نمیره. یه گرمای عجیبی بود، انگار تو خونه دایی کباب میشدیم! مجبور شدیم بریم تو کوچه. هوا مثل بیابون بود، ولی خب بازم بهتر از تو خونه بود. با بچههای کوچه بازی میکردیم، ولی هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم. یه لهجهای داشتن که انگار از یه دنیای دیگه اومده بودن. فقط میدونستم باید یه جوری باهاشون ارتباط برقرار کنم، واسه همین فقط سعی میکردم بخندم و باهاشون "لی لی" بازی کنم.
یهو یه لکلک دیدم! وای خدا، چه پاهای درازی داشت! با یه لکلک دیگه بود. رفتم کنار حوض حیاط که یکم آببازی کنم و خنک شم.
"فلانی! بیا مسابقه داریم!" این صدای پسر داییم بود. رفتم تو خونه.
دختر خالم داشت گریه میکرد. انگار تو کاراته باخته بود. مامانم و خالم و زنداییم و بابام و داییم هم داشتن تو حیاط رب درست میکردن. بوی گوجه و سبزیجات همهجا رو پر کرده بود. پسر داییم که 13 سالش بود، با دخترخالم که 9 سالش بود، داشتن کاراته بازی میکردن. خب معلومه که پسر داییم برد! دخترخالم هم زد زیر گریه.
خالم گفت: "چه وضعشه! چرا دخترمو میزنین؟ دخترم بزرگ شه، سه کیلو طلا هم بیارین، دخترمو به شما نمیدم که باهاش ازدواج کنین!"
پسر داییم هم گفت: "هه! کی دختر تو رو میخواد؟ من معشوقم تو کوچه منتظرمه!"
داییم یه اخم غلیظ کرد و گفت: "دیگه نبینم از این حرفا بزنی! تو هنوز بچه ای، عشق و معشوق چیه؟"
داداش پسر داییم که فقط یه سال ازش بزرگتر بود، رفت یه انگشت زد به کتف دخترخالم. دخترخالم دوباره زد زیر گریه. میخواست ثابت کنه که دخترخالم لوسه. من خندم گرفت و رفتم حیاط. یه لباس سفید پوشیده بودم.
پسر داییم اومد پیشم و گفت: "دیدی داداشم معشوق داره؟ منم معشوق دارم!"
گفتم: "کیه به سلامتی؟"
گفت: "همیشه میاد خونه ما، لباس سفید تنش میکنه... خودت!"
یه لحظه خشکم زد. نمیدونستم چی بگم. چی داشت میگفت؟ من معشوقش بودم؟ باورم نمیشد. قلبم تند تند میزد. یه حس گرمی توی صورتم پخش شد. خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین. ولی خب، سعی کردم بیخیال شم. نمیخواستم فکر کنه که حرفاش روم اثر گذاشته. اون موقع 11 سالم بود.
تا یه ماه، اونا اومدن خونه ما و منم رفتم خونه فامیل. ولی نمیدونستم اونا اومدن خونه ما. بهم گفت: "تو چرا رفتی آخه؟ با هم بازی میکردیم..."
چرا رفته بودم؟ جوابی نداشتم. فقط رفتم... نمیخواستم پیشش باشم. میترسیدم از حسی که بهم میداد.
یه مدت بعد، زمان برگشت حجاج از مکه بود. مامانبزرگم و بابابزرگم میخواستن بیان. از یه سر نامعلومی بچهها دعوا کردن. منم اونجا ایستاده بودم. شوهر خالم فکر میکرد منم دعوا میکنم. تو فامیل ما دختر نباید دعوا کنه خب؟ خلاصه، اون پسر داییم ازم دفاع کرد و گفت: "اون هیچ تقصیری نداره!"
بعد از اون، داداشش اذیتم میکرد، ولی اون به داداشش تذکر داد و گفت: "بس کن! اذیتش نکن!"
دو سال همدیگه رو ندیدیم. بعد رفتیم خونهشون، ولی نسبت به من بیتفاوت شده بود. حتی تماس چشم هم باهام نداشت و سعی میکرد ازم دور بشه. قلبم یه جوری شد. انگار یه چیزی رو گم کرده بودم. تا زمانی که بابابزرگم مریض شد و همگی رفتیم اونجا. من توی سالن روبهروی در نشسته بودم و بهش خیره شدم. نمیتونستم چشم ازش بردارم. ناگهان احساس کردم که اونم منو نگاه میکنه. همین که فهمیدم، زود چشمام رو به جای دیگه میغلتوندم تا فکر نکنه دارم اون رو نگاه میکردم. مامانم میگفت: "برو بالش بیار برای داییت!" ولی من وقتی میخواستم برم اتاق، دلم پر میزد. میترسیدم برم تو اتاق و باهاش روبرو شم. داداشش صدام زد و گفت: "چندمی؟" گفتم: "هشتمم!" گفت: "دروغ میگی!" حرفش رو نادیده گرفتم و رفتم. بعد اینکه پسرعموش رفت، اومدن سالن. من میوه میگرفتم. میخواستم بشقاب و میوه رو بردارم جلوش که داد دستمو. یه حس عجیبی توی دستم پیچید. یه لحظه حس کردم که تمام وجودم داره برق میزنه. خیلی خوشحال شدم! بعد وقتی میخواست بره، داییم منو بغل کرد و اون از پشت بهم تبسم کرد... یه تبسم کوچیک، ولی من دلم ضعف رفت.
بهار اون سال عروسی فامیل شد و درکنار هم افتادیم و برای جلمان فارسی ناگهان دست هم را گرفتیم خیلی احساس عجیبی داشتم ولی جلوی خودمو میگرفتم چون من هنوز کوچک بودمو ارزو داشتم
الان که میفهمم اینا عشق بچه گی بوده ولی او به قول خود نماند و رفت الان محو چشای کسایی شده که توی بیوگرافی خود درمورد چشم های معشوقش میگوید.