امروز رفتم ازمایش بدم
یاد دوران مجردیم افتادم
یه بار من 22 سالم بود
میخواستم ازمایش بدم ، شب قبلش هم حالم خیلی بد بود، اصلا نخوابیده بودم بگم سر جمع 1ساعت هم نشد
مامانمم بانک یه کار اداری داشت
قرار شد بابام هر کدوممون جدا برسونه که کارمون انجام بدیم.
بانک بسته بود
مامانم با من اومد ازمایشگاه
بعد رفتیم امام زاده
اخرشم رفتیم بانک
تا ساعت 11ونیم طول کشید
کل این مدت من حالم از خودم بد بود.
خون هم 3تا استوانه داده بودم.
هوا هم گرم بود. و 2ساعت تو بانک منتظر نشسته بودم.
نکرد یه شکلات برام بخره😄😄😄
تا ساعت 12 هیچی نخوردم اون روز ، از معده درد و سردرد داشتم جون میدادم نگفت چته
اومدیم خونه یه لقمه برام گرفت
منم عصبی شدن وقتی تنها بودم لقمه رو همینجوری تو مشتم فشار دادم از شدت ناراحتی و چقدر گریه کردم
اخرم میگفت تو چته خوب یه دکتر خوب وقت بگیر 😄
همیشه برام سوال بود
نمیفهمید نیاز های منو یا دوست نداشته درست مادری کنه؟
هر جور دلش میخواست مادری کرد.
از نظر خودش هیچی کم نذاشته بود و من پر توقع بودم.
ولی واقعیت اینه هیچ وقت به نیاز روحی من توجه نکرد.
همیشه سرشار از خلا بودم
امروز تو ازمایشگاه یاد اون روز افتادم بغض کردم 🥲